2733
2739

میخوام برای خودم خاطره بمونه.... اگر مشکلی داشتید برید بیرون .....




پدر مادرم سنتی ازدواج کردن .... مادرم از پدرم ۱۱ سال کوچیکتر بود... دوتاشون توی خانواده های پر جمعیتی بزرگ شده بودن...پدرم از بچگی مشکل بینایی داشت و هر دوچشمش ظعیف بودن... خیلی پرخاشگر بود و تقریبا همه از دستش عاصی بودن.... دختر عموشو بزور ب عقدش در اوردن چون بزرگترها تصمیمشونو گرفته بودن... پدرم چند ماه قبل از ب دنیا اومدنم براش حادثه ی کاری پیش اومد و چشماش تقریبا ۷۰ درصد دیدش از بین رفت  و فقط چیزای خیلی نزدیکو مبهم میدید .... انگار این چشمها از اول قصد موندن نداشتن....مادر من توی پونزده سالگی منو به دنیا اورد ....



بابام میگه وقتی تو رو دادن دستم گفتن ببرش از استخوناش عکس بگیرن ....بردمت عکس برداری گفتن پاهای نوزادو راست کن....پاهاتو کشیدم صدای تقه بدی ب گوشم خورد و جیغهای تو سر ب فلک کشید ....عکس رو گرفتن و دکتر باناراحتی اومدو گفت الان که پاهاشو کشیدی پاهاش شکستن....بچت نرمی استخوان داره....دنیا دور سرم چرخید و گفتم یعنی چی ....گفتن راشیتیسم... تورو برداشتم دادم ب خانوادم و رفتم سه روز تمام مادرت سراغتو میگرفت و من فقط میگفتم خوبی ... تو شیشه ای...خیلی سخت بود از یک طرف نابینا شدنه تدریجیم از یک طرف وظعیته تو ....از یک طرف هم مادرت که نتونست تورو عادی زایمان کنه و اون سال اولین زنی بود که توی طایفه سزارین کرده بود ....همه میگفتن سزارین چرا ؟ اخه برعکس بودی و توانه فشار اوردن به شکمشو نداشتی....



مادرم روز سوم منو بزور و گریه دید و گفته از قنداق بازش کنید ببینمش ....وقتی پاهای کج شدمو دیده شروع کرده جیغ زدن و از حال رفته.... بابام میگه کنایه ها شروع شد... عموش میگفته لابد گناه کبیره کردی بچت این شده.... یکی دیگه بهش گفته از بس بداخلاقی نفرین مردم گرفتتت... بعضیام ب مادرم میگفتن دخترت یک تیکه گوشته بندازش تو زباله فقط دردسره ولش کن .....

 طنازی و لوندی برای شوهرم بلد نیستم....هرگز با سیاست حرفمو ب کرسی ننشوندم..... روک تو چشاش نگاه کردمو گفتم ....‌  ۸۰درصد حرفامم با دعوا پیش بردم چون یک زن بی سیاستم.... اما خط قرمزهایی دارم همیشه از رابطه بعنوان اهرم فشار خواسته هام استفاده نکردم چون حس کردم خودم بی ارزش میشم..... دوست دارم مادر بشم اما همش میگم اخه نمیشه ...اخه سخته.... اگر داستان زندگیمو خونده باشید میدونید سختیام برای چیه....میگم مادر نشم اما اگر خدا روزی خواست و شدم اون طوری برنامه بچینه که بچم مثل خودم تو سختی بزرگ نشه.... دوست ندارم بخاطر لذت بردن خودم و مادر شدنم فرشته ای رو اسیر کنم.... اونقدر به خدا و وجودش ایمان دارم که مطمئنم چند وقت دیگه پیام بدم و بگم خانمها 😍برای بیماری چشمهام یک درمان قطعی انجام شد و دیگه لازم نیست منتظر نابینا شدنم بشم.🤩🤩...بعد پیام بدم وای خدارو شکر ما یک خونه ی بزرگ با باغچه ای بزرگ خریدیم..😜..بعدم بگم مادر شدم.... ماشین خریدیم.......ووووووووو..... قول میدم همیشه توی لحظات خوشم بدون ترس از چشم زخم  خوشیمو باهاتون درمیون بزارم...💖. عوضش شما هم برای آرزوهام خوشبختیم صلوات بفرستید..... که ایمان دارم خدا توی قلب تک تکتون هست و همتون دلهاتون پاکه  💞😘😘🥰

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2738

روزها میگزشتو من بزرگتر میشدم مادرم میگه نه ماهگی زبون باز کردی .... همه عاشقت شده بودن ....اما من درد داشتم از روزی که توی خاطرمه من هر روز درد بدن داشتم یا استخون دستم یا پام شکسته بود و من تو یک گوشه کز کرده بودم....گاهی لیوان ابم که برمیداشتم دستم تق میخورد و میشکست....  توان هیچ بازی نداشتم ....مراقبته محض میخواستم ....امامن کجا و مراقبت کجا ..... پدر مادرم دائما در حال جنگ بودن .... شبها با صدای جیغهای مادرم بیدار میشدم که پدرم داره کتکش میزنه ..... و من صدها بار توی اون گریه ها به دستم یا کتفم فشار میامد و یهو میشکستم ....جهنمی بود سوزان کودکیه من .....

 طنازی و لوندی برای شوهرم بلد نیستم....هرگز با سیاست حرفمو ب کرسی ننشوندم..... روک تو چشاش نگاه کردمو گفتم ....‌  ۸۰درصد حرفامم با دعوا پیش بردم چون یک زن بی سیاستم.... اما خط قرمزهایی دارم همیشه از رابطه بعنوان اهرم فشار خواسته هام استفاده نکردم چون حس کردم خودم بی ارزش میشم..... دوست دارم مادر بشم اما همش میگم اخه نمیشه ...اخه سخته.... اگر داستان زندگیمو خونده باشید میدونید سختیام برای چیه....میگم مادر نشم اما اگر خدا روزی خواست و شدم اون طوری برنامه بچینه که بچم مثل خودم تو سختی بزرگ نشه.... دوست ندارم بخاطر لذت بردن خودم و مادر شدنم فرشته ای رو اسیر کنم.... اونقدر به خدا و وجودش ایمان دارم که مطمئنم چند وقت دیگه پیام بدم و بگم خانمها 😍برای بیماری چشمهام یک درمان قطعی انجام شد و دیگه لازم نیست منتظر نابینا شدنم بشم.🤩🤩...بعد پیام بدم وای خدارو شکر ما یک خونه ی بزرگ با باغچه ای بزرگ خریدیم..😜..بعدم بگم مادر شدم.... ماشین خریدیم.......ووووووووو..... قول میدم همیشه توی لحظات خوشم بدون ترس از چشم زخم  خوشیمو باهاتون درمیون بزارم...💖. عوضش شما هم برای آرزوهام خوشبختیم صلوات بفرستید..... که ایمان دارم خدا توی قلب تک تکتون هست و همتون دلهاتون پاکه  💞😘😘🥰
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز