میخوام برای خودم خاطره بمونه.... اگر مشکلی داشتید برید بیرون .....
پدر مادرم سنتی ازدواج کردن .... مادرم از پدرم ۱۱ سال کوچیکتر بود... دوتاشون توی خانواده های پر جمعیتی بزرگ شده بودن...پدرم از بچگی مشکل بینایی داشت و هر دوچشمش ظعیف بودن... خیلی پرخاشگر بود و تقریبا همه از دستش عاصی بودن.... دختر عموشو بزور ب عقدش در اوردن چون بزرگترها تصمیمشونو گرفته بودن... پدرم چند ماه قبل از ب دنیا اومدنم براش حادثه ی کاری پیش اومد و چشماش تقریبا ۷۰ درصد دیدش از بین رفت و فقط چیزای خیلی نزدیکو مبهم میدید .... انگار این چشمها از اول قصد موندن نداشتن....مادر من توی پونزده سالگی منو به دنیا اورد ....
بابام میگه وقتی تو رو دادن دستم گفتن ببرش از استخوناش عکس بگیرن ....بردمت عکس برداری گفتن پاهای نوزادو راست کن....پاهاتو کشیدم صدای تقه بدی ب گوشم خورد و جیغهای تو سر ب فلک کشید ....عکس رو گرفتن و دکتر باناراحتی اومدو گفت الان که پاهاشو کشیدی پاهاش شکستن....بچت نرمی استخوان داره....دنیا دور سرم چرخید و گفتم یعنی چی ....گفتن راشیتیسم... تورو برداشتم دادم ب خانوادم و رفتم سه روز تمام مادرت سراغتو میگرفت و من فقط میگفتم خوبی ... تو شیشه ای...خیلی سخت بود از یک طرف نابینا شدنه تدریجیم از یک طرف وظعیته تو ....از یک طرف هم مادرت که نتونست تورو عادی زایمان کنه و اون سال اولین زنی بود که توی طایفه سزارین کرده بود ....همه میگفتن سزارین چرا ؟ اخه برعکس بودی و توانه فشار اوردن به شکمشو نداشتی....
مادرم روز سوم منو بزور و گریه دید و گفته از قنداق بازش کنید ببینمش ....وقتی پاهای کج شدمو دیده شروع کرده جیغ زدن و از حال رفته.... بابام میگه کنایه ها شروع شد... عموش میگفته لابد گناه کبیره کردی بچت این شده.... یکی دیگه بهش گفته از بس بداخلاقی نفرین مردم گرفتتت... بعضیام ب مادرم میگفتن دخترت یک تیکه گوشته بندازش تو زباله فقط دردسره ولش کن .....