ببین بچه ها من هیچ کسا ندارم باهاش درد و دل کنم ،اینجا مینویسم حرفامو تا ازشماها کمک بگیرم...
حدودا سه ماه پیش سقط داشتم ،از نظر روحی داغون شدم توقعم از همه رفته بالا و اخلاقم خیلی عوض شده نسبت به قبل
موضوع بارداریم را مادرشوهرم خواهرشوهرم میدونستن ولی جاری هام نه ،یه روز که خیلی توقع داشتم بعد از مدتها خواهرشوهرم لااقل زنگ بزنه یه حالی ازم بپرسه و...بلاخره زنگ زد .حرفاشو زد دلداریمم داد،بعد آخرش گفت:( آدم یه کار بدی میکنه خدا این بلاها سرش میاره ،مثلا فلانی(شوهرمن) خیلی غیبت فلانی(جاری دومی)میکنه خداهم بچه تون گرفت .من خییییییییلی دلم شکست نزدیک دوماه از این حرف میگذره ولی من باهر بار شنیدش داغون میشم . من خودم آدمی هستم که اصلا نمیتونم به کسی توهین کنم یا جواب کسیا بدم به اصطلاح سر زبون ندارم ،خواهرشوهرمم آدم بدی نیست من قبل از این اگه یوقت حرفی هم پیش میومد بهم میگفت میزاشتمش جای خواهر نداشتم ،خودشم همیشه میگفت تو زنداداشام تو از همه بهتری ،من خیلی خدمت کردم به خودش و بچه هاش ،همه جور قصه اش طولانی .ولی جاریم از اول زیاد خوشم نمیومد ازش تو دست پاش نمیرفتم همیشه یه حریمی بین مون هست هیچ وقت بی احترامی نسبت بهم نداشتیم ولی همیشه یه جورایی خیلی نامحسوس میخواد بگه من از تو سرترم و یه تیکه هایی بهم میندازه ،و خواهرشوهرمم همیشه بهش توجه ویژه میکنه درصورتی که من خیییییلی بیشتر از اون محبت میکنم به خواهرشوهرم ولی آخرم اون آدم خوبه هست ...نمیدونم متوجه میشید یانه؟؟؟ شاید بگید توقع زیاد داری ولی من این روزا داغونم ...نمیتونم بی تفاوت باشم اینجاهم نمیتونم خیلی چیزارا توضیح بدم