تا اینکه دیشب سر یه موضوع کاملا پیش پا افتاده دوباره شروع کرد و کم مونده بود سمتم حمله کنه منم از خودم دفاع کردم و به خونوادم توهین کردم منم دیگه طاقتم طاق شده بود گفت زنگ بزن تکلیفت معلوم بشه بهش گفتم اتفاقا دوس دارم اونا هم بدونن با چه ادمی دارم زندگی میکنم الان زنگ میزنم.ساعت 10 شب زنگ زدم.مامانم گفتم بیا من دیگه خسته شدم گوشیو از دست.من کشید ب مامانم گفت تربیت دخترت مشکل داره بعد زنگ زد مادرشوهرم ب اونم گفت بیا
مامانمو و مامانش ک اومدن هممممه چیو بهشون گفتم مامانم دوتامونم دعوا کرد و کفت من بچه شوهر ندادم ک دوباره برگرده ب خونم حالا اگه واقعا اصرار داری ک دخترم از خونت بیاد بیرون و میخوای زندگیتو بپاشونی الان برش میدارم میبرم خونه باباش.تا اینو شنید دستو پاشو گم کرد ک اشتباه متوجه شدی و دخترت اشتباه فهمیده من شوخی میکردم....منم قصدم این بود گوشمالیش بدم و بفهمه من بیکسو کار نیستم بعدش ب مامانم گفت شما برین ما خودمون حلش میکنیم مادرشوهرمم میگفت چرا زنگ زدی مامانت.الانم بغ کرده نشسته واقعا خستم کرده