من یبار تو بچگی دیدم اون موقع داداشم سرباز بود ساعت3اینا بود نصفه شب دیدم صدای داداشم میاد که من اومدم(جای دور خدمت میکرد)درو باز کردم دیدم یه دختربا شنل قرمز و چشای آبی خیلیییییی روشن و موهای طلایی کوتاه نشسته روپله زل زده به من مامانم دستمو گرفت کشید توخونه گفت نرو منم شنیدم داداشت آموزشیش تموم نشده هنوز نمیاد الانم دارم میگم تنم میلرزه