تصمیم گرفتم کاملا بگم،ولی خب از بس دلم پر بود و با گریه نوشتم حتی چیزایی ک اتفاق نیفتاده رو ولی تپ دلم مونده بود رو گفتم،،من با ی پسری دوست بودم و الان میخوام ازدواج کنم با خواهرش هم صحبت میکردم،همش ب روم خوبیمو میگفت پشتم فهمیدم همش داره بد میگه تو گوشی نامزدم دیدم گفته کلییییی بد و بیراه گفته،و خسته شدم همش میاد ب داداشش میگه شوهرم کثیفه شوهرم بو میده نمیتونم بغلش بخوابم حتی عذر میخوام ب نامزدم میگه من ی ماهه گذتشه از دختری هنوز در نیومدم! از بس ک شوهرم بو میده نمیتونم، و هر روز بد میگفت ک خواهر شوهرام و جاریام ازم بدشون میاد و....،تا اینکه یکی از خواهر شوهراش بهش گفته بود مبلت خوشم نیومد ،بعد مهدی ب من گفت تو خونمون همش بحثه عصبی شدم ک زهرا میگه چرا ازدواج کردم،بعد مبلشو گذاشت تو دیوار،من گفتم خب ببینم اگه خوشم اومد شاید برای مامانمیما برداریم رفت ب زهرا گفت ببرام عکسو بفرست بعد مهدی ب من فرستاد من دیدم و خوشم نیومد،گفتم جالب نیس ست خونش که ی قهوه ای هس چرا میل نارنجی سبزع،بعد زهرا فرداش ب مهدی گفت عمس مبلو ب کی نشون دادی اینم گفت مریم،گفت چیگفت اینم گفت راستش خوشش نیومد زهرا گفته از چیش خوشش نیومد اونم گفته رنگ ک نارنجیه،بعد این گفته اصلا ب اونچه ک نظر دادع و همینجوری ساده نگفته گفته ب این دختره احمق چ ربط داره😕 ک منم با دیدن این قضیه عصبی شدم نتونستم خودمو کنترل کنم و بهش پیام دادم ک ینی چی و.. بعد برگشت بی دلیل گفت گمشو حوصلتو ندارم بجای اینکارا برو درستپ بخون فردا جلوی بچت وا نری معلومه تو خانواده محبت ندیدی ک انقد گدایی محبت میکنی،منم گفتم برات متاسفم، تو عاشق نشدی اگه عاشق شده بودی درک میکردی، گفتم تو جای مادرمی عاقلی گقت درست صحبت کنا،بعد از قرچک در عرض نیم ساعته خودشو رسونده خونه با گریه گفته مریم بهم گفته پیرزنی ،بعد مهدیم حسابی باهاش دعوا کرده،)(من دلم پر بود تو تایپک قبیلی گفتم با اون شپهر بوگندوت،ولی من ب خودش اینو نگفتم)ولی دلم اتیش گرفته ک اینجا اینجوری گفتم،