دوماهه ازدواج كردم،ازدواج دومم شوهرم مجرد بوده،خانواده همسرم خيلي عجيبن،مادر شوهرم از همه حرفي ناراحت ميشه با هيچكس رابطه خوبي نداره،
جاريم خيلي بيريخته ده ساله عروسشونه اصلنم به خودش نميرسه،ولي خيلي براي خانواده شوهرم حرف مياره و همش در حال غيبت كردنه!الانم كه بعد ده سال بارداره خفمون كرده از بس پز ميده! باهام حس رقابت داره!من نه اهل غيبتم نه رقابت.ولي اون خيلي براي خانواده شوهرم مخصوصا مادر شوهرم عزيزه،
من خيلي اضطراب دارم و اصلا اعتماد به نفس ندارم
نميدونم چطور رفتار كنم دشمنم نشن.
به آدم کاری نداشته باشند عزیز شدن پیشکش
تو خوب باش کار خودتو بکن عادی باش
کاری به کارشون نداشته باش
زیاد هم صمیمی نشو،بگو بخند ولی حد خودت رو نگه دار
مهم شوهرته
عزیزم زندگیتو با شوهرت بچسب چیکار به جاری و مادر شوهر داری
فقط با احترام و‌مهربون رفتار کن همین
اونیکه حرف میاره و میبره دیر یا زود از چشم میفته شما اصلا از این کارا نکن بزار وقتی اون از چشم افتاد تو شخصیتت قابل اعتماد باقی مونده باشه
تو زندگی خودتو کن ب کسی کاری نداشته باش
کار درستو کن کاری ب اینکه دوستت دارن یا نه هم اهمیت نده
ادما وقتی میخوان دل همرو ب دست بیارن بیشتر دل همه رو از دست میدن
از اون قسمت حرفتم ک گفتی جاریم بی ریخته ناراحت شدم! همه ادما افریده خدان و خدا کسیو زشت نیافریده
حتما مادرشوهرت در وجود اون زیبایی دیدع ک تو ندیدی!
