تو نامه ام تا حدودی از چهره ی واقعی پدرم بهش گفتم و اینکه تو سن کم خام یه ادم شدم و بخاطرش اذیت شدم... وقتی اومدم خونه بهش گفتم که تو یه بار بهم گفتی همه مردا مث هم نیستن و تو مث مردای دیگه نیستی ولی تو عصبانیت خوب خودتو بهم نشون دادی بجای اینکه حرفمو بشنوی زور بازوتو به رخم کشیدی... سرش همش پایین بود هی میگف ببخشید دست خودم نبود . من بهش گفتم طلاق چون دیگه نمیشه ادامه بدم . ابجی من خیلی خسته تر از اونی هستم که بتونم بجنگم. خیلی از اتفاقات رو نشد اینجا بگم دردام خیلی زیاد بوده. چندباری ام تو گوشیش دیدم که با دختر خاله ش تماس داشته شایدم ملاقاتم داشتن چون دخترخاله ش مطلقه س و از خودش خونه داره شبا اینجا نبوده پس کجا بوده؟!!!!! من نمیخوام بجنگم. بهش گفتم بخاطر پسرم میمونم تو این زندگی تابچه ام بزرگ بشه. وقتی عاقل و بالغ شد جریانو بهش میگم اینکه پسرم منو مث همه ی مردای دوروبرم رها کنه یا اینکه اولین مردی باشه که منو بفهمه, آینده مشخص میکنه.