مادر شوهرم دوباره جديدا گير داده بچه بيارين بچه بيارين .. همش ميره رو مخم، بخدا انقدر رو خودم كار كردم كه اينجور مراقع كنترل اعصابمو حفظ كنمو (كلي فايلاي دكتر هلاكويي گوش دادم )و چيزي بهش نگم و احترامشو داشته باشم(چون ناراحتي اعصابم داره و اين چندسال منم ديوننه كرده)
ولي اين سري خيلي رفت رو مخم و جوابشو دادم
قضيه اينكه امشب شوهرم زنگ زد بابت مهموني ديشب تشكر كنه مامانش دوباره بند كرد به بچه ، شوهرمم هي پشت تلفن ميگفت باشه ، حالا ببينيم چي ميشه و فلان
منم احتمال ميدادم بگه گوشي بده به زنت ، سريع رفتم تو اتاق به شوهرم گفتم از طرف خودت قاطع بگو بچه نميخوام ( يعني شوهرم نميخواد، واقعا الان نميخوايم بخاطر يسري مسائل..)
بعد شوهرم كه خيلي تو اين چيزا خنگه ( كلا پشت تلفن نميگيره من چي ميگم) مامانش گفت زنت كجاست گوشي بده بهش
اونم گوشي داد به من ، منم هي ايما و اشاره كه گوشي و نده ، بعد اولش اومد شروع كنه بچه بچه كنه من سريع بحثو عوض كردم كه دسستون درد نكنه بابت مهموني و شام ديشب و كلي تشكر كردم...
ادامه پست بعد