با کاراش یکاری کرد کل دوران عقدم کوفتم شد انقد بد بود که از بدبختی میرفتم تو حیاط مینشستم تو خونه نمیرفتم که اذیت نشه الانم که ازدواج کردم باز دست از سرم برنمیداره میگه وقتی شوهرت نیس باید بیای اینجا من تازه از دستش راحت شدم مریضی اعصاب گرفتم از دستش دردامو به شوهرم نگفتم و تحمل کردم تا ابروش پیش شوهرم نره ولی دیگه دارم میترکم اصلا دوس نداره من یه روز خوش داشته باشم فقط دلش میخواد نوکری خودش و بچه هاشو بکنم داداشم تصادف کرده بود مامانم به بابام نگفت نصفه شبی زنگ زد به ما ماهم بردیمش بیمارستان تا صبح تو حیاط بیمارستان بودیم از سرما یخ زدیم باور کنید همه کار براش میکنیم اگه خرید داره اگه چیزی میخواد.. بابام و داداشم تو خونه خوابن زنگ میزنه به من که اگه میتونی برام شیرینی بگیر فوری با شوهرم میریم براش میگیریم مارو فقط نوکر میبینه امشب میخواستم برگردم خونمون گفت دختر که ازدواج میکنه وقتی شوهرش نیس باید خونه مادرش بمونه حتما شوهرت اجازه نمیده که بمونی..چیکارش کنم بنطرتون مادرمه نمیتونم ولش کنم ولی اگه باز رفت و آمد کنم مریصی اعصاب میگیرم کل زندگیم مختل میشه