یه اتفاق جالب تعریف کنم
دوروزپیش رفته بودم یه فروشگاه بزرگ ومعروف بعدهمکلاسیموکه کل دوران دبیرستان باهم همکلاسی بودیم دیدم دو سه سالی میشدندیده بودمش باهم احوالپرسی کردیم دیدم دماغشوعمل کرده یه بارتومدرسه باهم دعوامون شدمقصرشم اون بود من تودعوااصلافحش وتوهیین نکردم بهش ولی اون کم آوردازجواب دادن دیگه نمیدونستچی بگه چون خودشم میدونست حق باهاش نیست فقط غرورش بهش اجازه نمیدادکوتاه بیادیهوجلوهمه بچه هاگفت دماغ گنده توبااون دماغت رودست ننت میمونی🤥🤪درحالی که من دماغم کوچیکه واصلا گنده نیست فقط یه کوچولودوران بلوغ ورم کردکه بعدش دوباره کوچیک شداون خودش اتفاقادماغش بزرگ بودولی چون ازبچگی مامانم دائم بهم تذکرمیدادهیچوقت ظاهردیگران وچیزی که دست خودشون نیستومسخره نکن همیشه تووگوشم بودواصلا جوابشوندادم برای تلافی کردن هرچندبعدش یکم حرص خوردم که چراجواب ندادم من یکسال بعداون قضیه ازدواج کردموهی بهم میگفت داداش شوهرتوبرامن جورکن 🤨 خلاصه توفروشگاه که دیدمش گفت دوباره وقت عمل گرفتم ازعمل دماغم راضی نیستم پهنش کرده راستم میگفت دکتره یه قوس عمیق داده بودبه دماغشو پهن شده بود فقط ازنیمرخ یکم بهتربودکه همون دماغ طبیعیش به نظرم بهتربودبهددیدم هنوزم مجرده یاددعوامون افتادم اابته من درسته اون لحظه ناراحت شدم اما اصلا نفرینش نکردم یا چیز بدی براش نخواستم چون مامانم همیشه میگه هیچوقت حتی برادشمنتم بدنخواه انرژی منفیش به خودآدم برمیگرده
برداشت آزاد...😅