خب سلاااااام خدمت دوستان
اقا من میخوام از خاطرات باحال خودم و داداشم بگم اسمش سامیاره ۲۳ سالشه سرد مغرور عمراااا به هیچکس رونمیده باشگاه داره و دانشجوی پزشکیه
خب اقا من میخواستم برای اولین بار برمممم باشگاه داداشمو ببینم از ده سالگی میرفت که دیگه اخراش خودش خریدش . لباس پوشیدم تیپ زدم رفتم موقعی که میدونستم الان تموم شده تمرینات
رفتم توووو اصن سلام نکردم و حواسم پرت شد به وسایلا و بااا ذوووق حرف میزدممم عهههه سامی نامرد چرا منو نیورده بودی تا حالااا عههه چه قشنگه واااای اینجا روو همینطوری میچرخیدم یهو دیدم صدام کرد نفسسسس اومدم بگم سلاااااااام دیدم اوه اوه اینجااارو نشستن با رفقااااا حرف و بازی و دورهمی دوستام جوابمو سلااام گرم دادن با نیشای تا بناگوش باز شده گف بیا بیرون منم چشام پر اشک و بغض کرده رفتم بیرون پدرموووو در اورد چقد داد زدم سرم ( خیلیییی غیرتیه خصوصا رودوستاش) خلاصه اقا منم با چشمانی گریان برگشتم خوونه
دیگه فرداش اومد گف پاشو بپوش اخم کرده
گفتم کجا گف بپوش گفتمم کجااااا گف بپوووووووش ( خو نامرد فدات شمی چیزی ) دیگه بردم بیرون واسم کلیییی لواشک و سیب زمینی وپیتزا اینا خرید برگشتیم
بازم دارم شمام بگید