تجربیات اون دوستمون رو خوندم و خواستم منم این چیزایی رو که با چشم خودم دیدم تعریف کنم
من ادمای زیادی رو در حال احتضار دیدم به واسطه شغلم
پدر بزرگ ،خواهرشوهرم (سرطان داشتن) ،مادربزرگم و ۶ نفر از بچه های معلول که توی مرکز نگهداری میشدن
زمان مرگ هیچکدوم نه لامپ روشن خاموش میشد نه هیچی
اما توی همشون یه چیزایی مشترک بود
همشون رنگ پریده و سفید میگرفتن گونه هاشون بیرون میزد و نگاه بی تفاوت و سرد میگرفتن چشماشون
پدر بزرگ و مادربزرگم هر دو امواتشون رو که مرده بودن دور خودشون میدیدن و باهاشون صحبت میکردن
حالا بقیه ی جزئیاتشون رو هم میگم