آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريداری كند.
پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جديد، سوار بر اسب دور
مىشد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلا اسب را
برای چه كاری همراه خود آورده بودم؟!!
اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلی همراه او شده بود ؟!!
پس با پای پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانی شده بود همه
اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمىگردد، زيارتش را تبريك گفتند!
تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها
بعد تعجب میكردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست میكوبد و لب میگزد...!!!
بسياری از ما در زندگی محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايی
مشغول مىشويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعیمان بازمىدارند ولی تا
موقعی كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی میكنيم كه
حتی به خاطر نمىآوريم هدفی غير از آنها هم داشته ايم...؟!