خانم همسایه ما یه خواهر داره که تقریبا همسن و سال منه...
الان ۱۰هفته بارداره ولی باید سقط کنه
من تازه اثاث کشی کردم قرار بود مامانم بیاد کمکم
ولی گفت نمیتونم میخوایم بریم پیش بهار میخوام براش کلی غذای مقوی بپزم ببرم گناه داره😔 گفتم خب حالا لازمه شما هم بری؟ گفت آره الان لابد خیلی حال بدی داره تا مدتها باید هواشو داشته باشیم تا حال روحیش خوب بشه...
خیلی دلم گرفت...
آخه من چند روز پیش سقط کردم😔توی ده هفته
ولی من به هیچ کس نگفته بودم باردارم تا وقتی از سلامت بچه مطمئن بشم که اگه خدایی نکرده چیزی شد بقیه غصه نخوردن
من تنهایی سقط کردم... حتی نصف شب دلم نیومد همسرم رو از خواب بیدار کنم و تنهایی از درد زار زدم تا سقط شد😔
خودم داشتم عذاب میکشیدم گفتم چراااا باید بقیه هم ناراحت بشن...
میدونم که اگه به مامانم اینا میگفتم حواسشون به منم بود، اصلا گله ندارم... تصمیم خودم بوده
فقط دلم گرفته همین...
دیروز صحبتش بود همسرم داشت میگفت بچه های آیندمون مامانم گفت بچه ها؟؟؟ فک نکنم شماها همون یدونشم بیارین😭😔
(آخه ما هفت ساله ازدواج کردیم و تا الان هرموقع میگفتن من محکم میگفتم ما فعلا قصد بچه دار شدن نداریم! تازه این سری تصمیم گرفتیم که سقط شد...)
میدونم مامانم منظوری نداشت و رو حرفای خودم این حرفو زد
ولی دلم گرفت...