یکی بود یکی نبود سال ها پیش درباغ بزرگی پرندگان بسیار زیادی زندگی میکردند.دراین باغ کلاغ کوچکی هم زندگی میکردکه ارزو داشت پرهاس زیبایی داشته باشداومیخواست زیباترین پرنده دنیا باشدیک روز که کلاغ درباغ پرواز میکرد..
طاووسی را دید که... 😝😄😂
به طاووس برخورد🙄
خانوما لطفا کسی میتونه دوسه خط بنویسه ادامشو لطفا
خورد به نرده
دید که یک نفر آمد وچندتایی از این پرندگان زیبارا شکارکرد ودرون قفس انداخت وبا خودش برد،از آن زمان به بعد بقیه پرندگان نگران بودند که نکند آنها هم گرفتار دست شکارچی و قفس شوند،آنموقع بود که کلاغ خداروشکر کرد که زیبا نیست و اسیر دست شکارچی ها نمیشود وهمیشه آزاد و رها است،
یک ماده طوطی دید که درمیان داف ها بسی داف ترین جلوه می نمود...
با مغز خورد به دیوار و جان به جان تسلیم گفت
از دور طوطی را دید که بر شاخه ای نشست کلاغ جلوطر رفت برشاخه ای نشست و محو تماشای پر های رنگی و زیبای طوطی شد که در زیر نور خورشید برق میزد ..ادمه دارد
نگاهش به پرنده ای افتاد که در زیر نورطلایی خورشید پرهای زیبا و رنگارنگش را باز کرده بود و از این بابت بر خود می‌بالید.
کلاغ نزدیک آن پرنده نشست و در دل بر زیبایی او حسرت می‌خورد.
در همین لحظه روباهی به آنها حمله کرد و کلاغ به سرعت پرواز کرد و برشاخه ای بر درخت نشست،اما آن پرنده رنگارنگ در دام روباه گرفتار شد و عمرش به پایان رسید.
کلاغ خدا رو شکر کرد که اگرچه پرهایش رنگ زیبایی ندارد در عوض توان پرواز دارد.
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
