مادرم 4 ماهه به رحمت خدا رفته از یه ماه پیش پدرم به فکر زن گرفتن افتاده مدام با دوستانش و بستگان تماس میگیره و میخواد یه خانم بهش معرفی کنن یکی از خانمهای فامیل دو سال پیش شوهرش به رحمت خدا رفت و 20 سال از پدرم کوچکتر. ..پدرم به من زنگ زد گفت برو برام خواستگاری این خانم که من گفتم این خانم اصلا قصد ازدواج نداره ... البته مشکل اینجاست که من یه خواهر مجرد دارم که 50 سالشه و با ازدواج پدرم مخالفت میکنه ... همش حرص میخوره میگه بابا میخواد برامون دردسر بیاره کسی میره تو این سن ازدواج میکنه که هیچکس نیست از آون مراقبت کنه من که دارم ازش مراقبت میکنم
..سر این موضوع با هم بحث کردن و بابا گفته هیچکس نمیتونه جلوش رو بگیره.. خانه پدرم یه شهر دیگه و خیلی با خونه ما فاصله داره من زنگ زدم به خواهرم و گفتم راست میگه هیشکی نمیتونه جلوش رو بگیره ولی تو بهش بگو و ما هم بهش میگیم خونه رو اول به نام تو بزنه و بعد اگه میخواد ازدواج کنه بره ازدواج کنه اما خواهرم میگه اگه بابا ازدواج کنه میخواد من مثل مستخدم براش و خانمش سرویس بدم و من اصلا از این خونه میرم در صورتی که من بهش گفتم هیچ زنی نمیاد با شما تو یه خونه زندگی کنه در ضمن یه برادر دارم که مریضی روحی و روانی داره و پدر و خواهر و برادرم با هم زندگی میکنن برادرهام که ازدواج کردن و سر زندگیشونن و با ازدواج بابا مشکلی ندارن من اینجا نمیدونم چکار کنم فقط تونستم مساله خونه رو به خواهرم بگم که اصلا نمیدونم پدرم حاضره این کار رو بکنه یا نه و از این میترسیم که زن بگیره و بعدا باید هی از این دادگاه به اون دادگاه بره و تو فامیل و دوست و آشنا بساط خنده و جک بشه البته همه دوستاش هم تشویقش میکنن خیلی درگیر این مساله شدم نمیدونم چکار کنم ....