بچه از پرورشگاه

ممنون 

باشه تگ کنید ممنون

شاید شما ها هم فکری کنید

چاره ای کنم این اخلاق بدمو

من به خدا توقع ندارم.

کار مامانم انجام میدم حتی به خداوندی خدا توقع ندارم مثلا روزیم زیاد بشه.

اصلا از اینکه مثلا بگم خدا من که نماز میخونم ، چرا وضع مالیم از آدم بی نماز ایکس کمتر خجالت میکشم ، چه برسه از مامان بنده خدام توقع کنم ، حالا مثلا من کارشو انجام میدم.بگه فلانی دختر خوب من.

من دو هفته پیش یه مشکلی داشتم و واقعا عصبی بودم.

اصلا تابلو بود.

حتی یه جا نمینشستم، هی راه میرفتم.

خواهرم کاری باهام داشت.

مجبور شدم شب برم خونه مامانم بخوابم و صبح باخواهرم برم دنبال کار اونم.

میگم سر مشکل خودم کاملا عصبی بودم.

من در مورد  بچه خواهرم طفلک ،چیزی گفتم که البته واقعا خواهرم حق داره. نباید دخالت کنم در مورد بچه اش.

حالا من احمق از سر دلسوزی به خواهرم گفتم.

برگشت بهم گفت اخلاق خوبت معلومه از زندگی خوبته.

منظورش این بود الان که عصبی و بداخلاقی دلیلش زندگی بدته.

در حالی که به خدا، شوهرم بزرگترین نعمتی که خدابهم داده.اینقدر خوب و مهربون.

خلاصه منم ترکیدم کلی حرف گفتم و به تقابل شنیدم.

حالا حرفم این وسط به مامانمه.

بعد اونروز من اصلا نه زنگ زدم و نه رفتم و این وسط بیمارستان هم رفتم.

ولی خواهرم مثلا همیشه ، مهمونیشو اومده.

تا اینکه مامانم زنگ زد هستی ، عیدی بیارم

با گریه گفتم نیار بعد دو هفته حتی یه بار زنگ نزدی و حتی نفهمیدی من بیمارستان رفتم.

قطع کردم

نیم ساعت بعد دیدم دم واحد اپارتمانمون.

من گله ام از مامانم اینه .گفتم خواخر و برادرای دیگم اومدن.مخصوصا اون خواهرم اومده تو حتی یه بار به خودت نگفتی این دختر مرده است و یا زنده.

بعد علت عصبی بودن اونروزمو گفتم.میگه اره حس کردم عصبی ولی ترسیدم ازت بپرسم.

خلاصه کلی به سر این بنده خدا غر غر کردم.حتی یه چای نیاوردم.

عیدی رو هم قبول نکردم.

خیلی از خواهر و برادرام دلم پر.

من نمیگم اون روز طرف منو بگیره.

بهش میگم، باید میزدی تو دهان جفتمون تا اون حرفارو بهم نزنیم.

الان به هیچ کدوم از خواهرام نه زنگ زدم 

حتی به مامانمم نزدم

کارمم شده گریه

الان وسط حرفا

خواهرم چیزایی میگفت که خواهر دیگم پشت سر من به اون گفته.

تلفنی پشتم غیبتمو کردن.

حالا واقعا من دلم وا میشه باهاشون حرف بزنم.

ممنون حوصله کردین

برام دعا کن، آرامش پیدا کنم

التماس دعا