تا اینکه مامانم زنگ زد هستی ، عیدی بیارم
با گریه گفتم نیار بعد دو هفته حتی یه بار زنگ نزدی و حتی نفهمیدی من بیمارستان رفتم.
قطع کردم
نیم ساعت بعد دیدم دم واحد اپارتمانمون.
من گله ام از مامانم اینه .گفتم خواخر و برادرای دیگم اومدن.مخصوصا اون خواهرم اومده تو حتی یه بار به خودت نگفتی این دختر مرده است و یا زنده.
بعد علت عصبی بودن اونروزمو گفتم.میگه اره حس کردم عصبی ولی ترسیدم ازت بپرسم.
خلاصه کلی به سر این بنده خدا غر غر کردم.حتی یه چای نیاوردم.
عیدی رو هم قبول نکردم.
خیلی از خواهر و برادرام دلم پر.
من نمیگم اون روز طرف منو بگیره.
بهش میگم، باید میزدی تو دهان جفتمون تا اون حرفارو بهم نزنیم.