من دوساله که ازدواج کردم دو سالم نامزد بودم احساس میکردم خیلیا به منو شوهرم حسودی میکردن چون مشکلاتمو بروز نمیدادم همه فکر میکردن خیلی خوشبختم خیلی تو چشم بودیم
یه دوست داشتم که همیشه میگفت خوشبحالت حسرتو از چشاش میدیدم هروقت میرفتم خونشون مامانشو خواهرش یه سره از شوهرم میپرسیدن که چیکار میکنه خوشبحالت
بعد از یه سال اول شوهرم از یه روز به بعد شد یه ادم دیگه یه ادم شرو بد اخلاق احساس میکردم چشممون زدن یعنی مامانمو خالم که باهاش راحتم بهم میگفتن چشمتون زدن شما صاحب همه چی شدین تو این مدت کم
گذشتو گذشت شوهرم هرروز بدتر میشد جوری که تو خیابونم دعوا میکرد اصلااا همچین آدمی نبود خیلی ادم مودبو سر به ریزی بود انگار که یک شبه عوض شده باشه و بشه یه ادم عصبی
یه روز خالم گفت سرکتاب باز کن من به این چیزا اعتقاد نداشتم باز کردمو دعا نویسه گفت ندا خیرشون نده طلسم بدی براتون نوشتن...من پشتشو نگرفتمو گذشت تا بچه دار شدم
بچم یک ماهش بود که شوهرم تو دعوا افتاد زندان
نمیدونم چجوری به گوش این دوستم رسیده که شوهرم افتاده زندان
یه روز رفتم با بچم خونه ی خالم وقتی برگشتم خونه ی مامانم کلید پیشم نبود پشت در موندم زنگ زدم مامانم گفت من نیم ساعت دیگه میرسم برو خونه ی یکی از دوستات
خلاصه رفتم خونه ی همون دوستم تا در وا شد دیدم همه ی خاله هاش اینا اونجا بودن منو دیدن زدن زیر خنده گفتن چیشده شوهرت نیست ول شدی میری میچرخی هیچی نگفتم رفتم نشستم یه گوشه به دوستم گفتم اینا از کجا میدونن خودشو زد به اون راه چشاش برق میزد بلند شدم که برگردم خواهر داشت واسه خاله هاش یه چیزایی تعریف میکرد پس چپ میکردن
آب شدم یعنی از اون روزای قشنگم چیزی نمونده احساس میکنم خیلی خارو ذلیل شدم😔