من همیشع ی صندلی واسم کم بود ،کتم واسم تنگ بود ، کفشام برام کوچیک بود،ساعتم خواب میموند و من ازش جلوتر حرکت میکردم .دنیا برا من جای کوچیکیع ،احساس میکنم همع جا بستس و نمیتونم نفس بکشم، انگار همع این لحظع هارو قبلا دیدم، درختا، صدای ابشار،قورباغه ها، اونارو زمانی میبینم ک در حال مردنم/
هر وقت دیدی بدیاشم دوست داری، یا هروقت همه چیشو دوست داشتی خیره شدی بهش دلت بعد از مدتایییی خیلییی طولانی بازم براش تنگ شد بدون عاشق شدی... وقتی نبود انگار یه چیزیت کم بود بدون عاشق شدی