یه مامان بزرگ داشتم بهش میکفتیم مامانی یه خانم مسن و مهربون و همیشه لباس های ابی و قرمز و سفید میپوشید یا سبز هیچ وقت ندیدم رنگ تیره بپوشه میگفت بچه جونم عروس جئن دارم دلم نمیاد تیره بپوشم کنارشم یه مرد قد بلند و سفید پوست موهای سفید هیکلی همیشه با کت و شلوار بود که تو جیبش همیشه سکه بود پسته
یه بار نشد این دوتا رو ببینم با هم بحث میکنن همیشه هم دیگدرو به اسم های قشنگ صدا میزدن
هیچ وقت نشد بین پسر و دخترشون فرق بزارن همیشه خونشون گرم بود از محبت هر وقت مشکلی پیش میومد بابایی دست میزاشت پشت شونمون میگفت تا دستایی بابایی هست بدون میتونی هر کاری بکنی حتی میتونی کوه رو جابجا کنی مامانی همیشه میگفت من هستم نکنه بچه هام از چیزی ناراحت باشن نکنه اشکی از چشماتون بریزه نکنه گلوتون رو غم باد بگیره
کاش بدونشون این روزا خیلی بهشون نیاز داریم کاش بودن میدن محمد چطور عاشق شده ولی نمیتونه حرف بزنه میدیدن سعید این روزا بداخلاق شده کسی نمیدونه چش
یا حال من که این روزا دارم برا نداشتن بچه حرص میخورم میدونم اگر بودن زودتر از همه حال ما رو میفهمیدن کاش مامانیم بود میرفتم تا صب تو بغلش میخوابیدم و تمام دق دقهامو بهش میگفتم یه عرق بهار نارنج میداد بهمو میگفت بسپار به خدا قربونت برم