هر خاطره ترسناکی که دارین تغریف کنین که یکم حالمون جا بیاد و دیگه از هر کسی دیدین شنیدین بگین....اول خودم میگم....اولین باریکه دیدم نیم شب بود دوست پسرم که پسر داییم بود اومده بود خونمون بعد من خواب بودم زن داداشم که خواهر دوست پسرم بود بهم اشاره کرد که اومده منم تو خواب بیداری ولی متوجه حرفش شودم و همینجوری با خودم گفتم ساعت یک نیم پا. میشم شاید باور نکنین بی اختیار قابل باور نبود و هیچ سابقه ای نداشتم نیم شب تو اون ساعت پاشم یهو مثل یکی بیدارم کنه بیدار شودم منو آبجیم بزرگم تو اوتاق طبقه پایین خواب بودیم با بچهاش من اون موقع از سایم میترسم چه برسه تو تاریکی تنهایی برم پاشودم یواااااش درو باز کردم رفتم پیشیش حتا برق پله هاروهم روشن نکرد پسر داییمم( دوست پسرم) پیش دوتا داداشم طبقه دووم خواب بود رفتم پیشیش یواش صداش کردم مدهاشو دست کشیدم تاااا متوجه شد بیدار شد بعد چند دقیقه یواش حرف زدیم اولین بار بود اون شب دستشو گرفتم و موقع رفتم لپشو بوسیدم خدای پاک منو ببخشه نمیدونم جرعت این کارو و جرعت نا ترسیدنو از کجا آورده بودم منی که تا میدیدمش حتا بهش از خجالت نگاهم نمیکردم خودشم هنگ کرده بود باورش نمیشد ولی بعدشم بهش گفتم اون من نبودم حرکاتم دست خودم نبود که طفلی خورد تو ذوقیش نا اومید شد البته بگم خاستگارمم بود حتا گل عقدم گرفته بودیم ولی قسمت چیز دیگه ای بود....شروع اصلی ماجرا از اینجا وقتی رفتم از پیشش تو جای خوابم دروازه روهم پس قفل کردم همینکه رفتم تو جام ببینیین من بخدا هیچ دروغی ندارم اون خداهم شاهد بوده و الانم هست همش واقعیته....همینکه رفتم تو جام یه قد بلننند با لباس مشکی تیکه پاره که جلو صورتش مثل شلر عروس هست انداخته بود از تو دروازه اومد تو تمومممم بدنم یخ کرد دست پام انگار فلج شوده بود توان هیچ حرکتی حرفی رو نداشتم فقد نگاش میکردم یهو غیب زد سری چهار طرف خونه رو نگاه کردم دیدم اونور خونه نشسته بود به حالت دو پا دیگه نفسم بند اومده بود بعد یهو غیب زد هر چی گشتم نبود یهو بخدا رو به روم دیدم نشسته فاطله یه قدم فکر کنم نبود خدا که دیدم شاید یک متر از جام پریدم اونور دیگه سکته کردم باز غیب شد یهو طرف درو نگاه کردم از تو در اومد مثل بار قبل هاج واج مونده بودم با تمووووووم وجودم اسم آبجیمو صدا میکردم به حدی بلند که فکر میکردم گلوم پاره شوده ولی هیچ صدایی ازم بیرون نمیشد آبجیم نمیشنید یهو حرکت کرد سمت من دیگه نای واسم نمونده بود هی داشت میومد یه لحظه خوشحال شودم دیدم از طر
فی میاد خواهر زادم خوابه با خود گفتم الان که صدای منو نمیشنوه آبجیم همینکه از روی بچش پاشو جن بذاره اونم به گریه میشه آبجیم پا میشه شاید باور نکنین یه لحظه از همه زندگی نا اومید شودم از رو خواهر زادم راه رفت ولی انگار هیچ بچه ای اونجا نبود که گریه کنه تموم بدنم فقل بود هی میومد فقد چند قدم مونده بود بهم برسه😭😖 یادم میاد دیق میکنم نمیدونم خدای پاک چی شد یهو قدرتی بهم داد سری به یه حرکتی پتومو کشیدم رو سرم از ترس جیکم در نمیومد تا نمیدونم چند ساعت همونجوری بودم با خیلی ترس یواش پتو پس زدم همه جا نگاه کردم نبود سری دویدم برقو روشن کردم رفتم تو جا تا صبح😞😞😞 باز سختیش اینجا بود هیچ کس باور نکرد گفتن توهم زدی غیر آبجیم بقیه هم شاید واسه اینکه نترسم به روم نمیاوردن باور نمیکردن😞😞😞 بعد اون شب صداهای عجیب. جابجا شودن وسایل و همیشهههههههه یه سایه پوشتم بود که همش فکر میکردم زنا داداشم یکی هست تا میخواستم صداش کنم پوشت سرم هیچ کس نبود یخ میکردم دست پام سست میشد و بعد اون دوبار دیگم دیدم و خیلی خوابهای بدیم میدیدم .....
