بچها قضاوتم نکنید چون انقد خسته از زندگی هستم که واقعا مرگ ارزومه من شوهرمو از اول دوست نداشتم. مادرم نمیگم مجبورم کرد ولی راضیم کرد ک ازدواج کنم باهاش چون پولداره
حالا بعده پنج سال حالم هر روز بدتره ببخشید معذرت میخام دوماهه حتی یکبار ار ضا نشدم فقط اظهار کردم لذت نمیبرم شوهرم مرد بدی نیست یعنی اخلاقای بد مثل شکاکی عصبی بودن بی حد وابسته بودن به پدر مادر داره ولی مشکل اصلیم اینه دوسش ندارم تو این مدت خیلی ابراز علاقه داشتم از بقیه ولی سریع خودمو کنترل کردم ولی تو ذهنم میمونه شوهرم از لحاظ ظاهری از اول مورد پسند نبود خریت کردم قبول کردم نمیتونم دلشو بشکنم و بگم دوست ندارم دوست دارم خودش بهم بگهاصلا بگه ازم متنفره بره خیانت کنه بهم خسته شدم حتی گفتمدعا بگیرم سرد شه ازم ولی ترسیدم چکار کنم دوست دارم یا عاشقش بشم یا تمومشه