سلام بچه ها وقتتون بخیر با مادرشوهرم چظور توو ی خونه بمونم

باورم میشه باورم میشه. ی سالو نیمه دارم باهاشون ی جا زندگی  میکنم کاربری قبلیمو میدیدی با تایپکام گریه میکردی برام. چن تا تایپک دارم در موردشون بخون واون چیزایی ک اونجا نوشتم فقط بخشی از چیزیه ک هستن 😒. الان بد ی سالو نیم یکم تونستم فاصله حفظ کنم ک گاهیی تونم میشکنه. در خواست دوستی بده یکم بحرفیم فردا ی چیزایی یادت بدم شاید بدردت خورد مشکلاتت بگو شاید از تجربیاتم کمک حالت شد

عالی

ترووووو خدا بگو ماهم یاد بگیریم

دلیل دیگه بهونه زیاد میشه جور کرد

عزیزم از چیزایی که داری میگی آینده زندگیت معلومه

تا بحال مشکلاتتو به خانوادت گفتی؟ شاید اونا راضی نباشن این همه اذیت بشی

با خواهر شوهرت جوری رفتار کن که بفهمه توبزرگتری کمک نکرد تو سفره تو ام دست نزن احترام خودتو حفظ کن

شوهرت آمادگی این مسئولیت به این بزرگی رو نداشته که اینقدر زود تغییر کرده

چی شد که قبول کردی طبقه بالای مادرشوهرت زندگی کنی؟ خدا بهت صبر بده عزیزم 

یاخدا چجوری میخواستن در نداشته باشه؟ یعنی چی مگه باشوهرت نمیتونی حریم خصوصی داشته باشی؟ 

بااین رفتاراشون حتی در هم داشته باشه اگه بیرون بری درو قفل کنی واویلاس 

وقتی هم نباشی راحت برن توخونت وسایلاتو جابجا کنن دیوونه میشی من سرم اومده وقتی برمیگشتم همه چی بهم ریخته بود میگفتم خدایا دنبال چی هستن چی میخوان میترسیدم دعایی جادوویی چیزی بیارن توخونم

بزار نظر بده و بی ادبی کنه تو بسپرش به خدا.خودش کمکت میکنه.از خدا میخوام به راه راست هدایتش کنه.امیدوارم بعداز ازدواج بهتر بشه

اگه حالشو داشتی برو تاپیک دختر گرانبها رو بخون حتما کمکت میکنه

اینقدرسخت نگیریداینجوری خودتون روحیف میکنیدبه خدا یهونگاه میکنیدمی بینیدسنی ازتون گذشته واززندگی لذتی نبردین ،سعی کنیدبیخیال باشیدخودتون روسرگرم کنید اونم هرچی میگن بگیدحق باشماست یه روزی خسته میشن من تجربه کردم وباصبوری وخونسردی همشون روازکرده هاشون پشیمون کردم ،بخدا الان به سرم قسم میخورن کل طایفه ی شوهرم ،میگن والله مابدبودیم توماروهمه جوره تحمل کردیی الان جالبه میگن توروخداحلالمون کن اگه باهات بدکردیم 😆😆😆

 یه بچه داری فقط؟

یبار میگه چ خبرته. ی بار دعوا. دفه بد میبینه فایده نداره اون روز شکلات خریده میگه همشو نریز تو ظرف ها خونه خرابش ن میکنه خواهرم. یا مهمون میاد میگه اونارو دعوت نکن ولی دعوت کنم نکنم  اون میاد. مثلا دو ماه پیش مهمون داشتیم حتی شبم خوابید این جا با مهمونا بد بدون مادر شوهرمم خوابش نمی‌بره تا صب بیدار بود عین دیوانه ها فردا شبش ک باز مهمونا بودن آخر شب شوهرم گف میخواییم بخوابیم برو ی قشقرقی بپا کرد ک بیا و ببین. یا مهمون داشتم دوباره یبار دیگه اومد گف شب برا من تو خورشتم باید رون بذاری منم گفتم رونا کمه برا مهمونا میذارم  از لجن گفتم بخاطر پرو یش تا دوروز سر لج افتاد باهام.