منم اشک توو چشام جمع شد گفتم اگه مقایسه نمیکنی پس چی میکنی؟بغض داشت خفم میکرد و اروم رفتم حیاط نشستم بیصدا گریه کردم
بعد دید ناراحت شدم اومده دنبالم باز نمک میپاشه ب زخمم ک اره نباید سه سالونیم این چیزارو تجربه میکردی باید از زندگی بقیه درس میگرفتی ولی تجربه کردی
بعد برای اینکه از دلم دربیاره برگشته میگه تو کجا سحر کجا؟وقتی تو کلاس زبان میرفتی سحر بچه بود ولی حالا تو هیچ اون...
من حسود نیستم اگه بودم انقد آتیش نمیگرفتم از حرفش..چندروز پیش دلش درد میکرد من همش حوله داغ میزاشتم روو شیکمش گفتم ک برام مثه بابامه.ولی اون حتی منو قبولم نداره...انقد گریه کردم نا ندارم
توروخدا طوری زندگی نکنید ک سرکوفتتون بزنن