2737
2734
عنوان

خاطره زایمان طبیعی

17155 بازدید | 33 پست

اول بگم که از زایمانم هشت ماه و چند روز گذشته... متاسفانه فرصت نوشتن پیدا نمیشد .

راستش من از دوره ی مجردی از زایمان اونم از نوع طبیعی اش خیلی میترسیدم و همینطور از عواقبش

این ترس باهام بود تا زمانی که بی بی چکم مثبت شد... وقتی که اصلا انتظار نداشتم مثبت باشه  

آخرین تاریخ پری من ۲۶ خرداد بود و اولین سونو که برای قلب رفتم تاریخ زایمان رو پنجم فروردین تخمین زد .

روزها میگذشت و تو دلی من بزرگ و بزرگ تر میشد .با اینکه نی نی ام دخملی بود، بارداریم فوق العاده سبک و راحت بود الحمدالله...تهوع و ویارم زیاد نبود و اشتهام خوب بود .

القصه...هفته ی بیست رو که رد کردیم رفتم سراغ کلاسهای بارداری و آمادگی زایمان ...مادرم خیلی اصرار به سزارین داشت ولی همسرم می‌گفت طبیعی

من خودم هنوز تصمیمی نداشتم و دودل بودم.

کلاسها خچب بودن با حضور یک ماما جلو می‌رفت و ورزش ها و اصول تغذیه و نکات ضروری رو کار میکردن ...منم نسبتا فعال بودم .همزمان با بارداری کلاسهای مختلف هنری رو هم شرکت میکردم و پیاده روی ام خوب بود .

ماه آخرم مصادف بود با شیوع کرونا...بیرون رفتنم محدود شد ولی شروع کردم خورده خورده کارای خونه تکونی رو انجام دادن. اینم بگم که من بخاطر پرخوری و خوش اشتهایی هم قندم لب مرز رفته بود هم اینکه وزن نی نی داشت زیادی می‌رفت بالا و این موضوع نگرانم میکرد .

پس شروع کردم به فعالیت و سعی کردم خودم رو برای زایمان طبیعی آماده کنم هر چند استرسم زیاد بود.

گاهی اوقات تو ماه آخر کمر دردهایی مثل زمان پریودی میومد و می‌رفت...منم دیگه عادت کرده بودم .

سرتونو درد نیارمممم...روزهای آخر بارداری من که مقارن بود با روزهای آخر سال و شلوغی‌ و چهارشنبه سوری و اینا و دکترمم (خانم شیوا وحیدی) گفت نمیتونه بیاد درمانگاه و منم نتونستم معاینه ی لگن بشم و اینم اضطرابمو بیشتر کرد که آیا من اصلا  از نظر جسمی امکان زایمان طبیعی دارم یا نه


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

خودمو دلداری میدادم و به مشکلات و کاستی ها فکر نمی‌کردم ...دقیقا شب عید که مصادف با شهادت امام کاظم علیه السلام بود با تلویزیون دعای توسل خوندم و دعا کردم برای زایمان خودم و همه ی مامانا ...

دیگه حدود ساعت دوازده شب بود که همسرم رفت که بخوابه منم چون بی‌خواب بودم شروع کردم جمع و جور کردن خونه و آشپزخونه.

کمردردی شبیه پریودی میومد و می‌رفت و منم به خیال ماه درد بی توجه بودم بهش...همینطوری ادامه داشت تا ساعت سه نصفه شب...مسواک زدم و رفتم سرویس بهداشتی که گلاب به روتون دیدم یه لخته ی مخاطی خونی دفع شد و بعدشم یه مایع شفاف و بی رنگ شروع کرد به شرّه کردن...خیلی ترسیدم...آبریزش قطع شده بود .

من تازه اونجا شصتم خبردار شد که نکنه اینا علائم زایمان باشه .تو همون تاریکی اومدم بیرون شروع کردم به جستجو تو سایتهای مختلف که چند ساعت بعد بلادی شو زایمان اتفاق میفته...خیلیهاشون گفته بودن دوازده ساعت تا دو روز بعد...منم دوباره رفتم آماده شدم که بخوابم

ولی درد شدید شده بود و دخملی هم خیلی تکون میخورد

ساعت نزدیک یک ربع به چهار بود . به ذهنم رسید زمان بگیرم که دیدم بعلههههه دردها ده دقیقه یکبارررره .وقتی دیدم دردها منظمه انگار کل ترس دنیا رو ریختن تو جونم . فهمیدم اینا درد زایمانه

همسرم برای‌ نماز از خواب بیدار شده بود که گفتم فکر کنم باید بریم بیمارستان...

تا من نماز بخونم و برم دوش بگیرم و حاضر شم ساعت شده بود شش و نیم و فاصله ی دردها پنج دقیقه یکبار

دردها قابل تحمل بودند و وقتی میومدن من خم میشدم و کمرم رو قوس وار تکون می دادم آروم . دردم رو خیلی بهتر میکرد .

صبحانه نخورده از خونه اومدیم بیرون ...دعای تحویل سال رو تو راه خوندیم .

هفت و بیست دقیقه رسیدیم نجمیه .ساعت بیست دقیقه به هشت پذیرش شدم.

ماما معاینه کرد و گفت پنج سانتی...خیلی عجیب بود چون دردش اونقدری که شنیده بودم شدید و سخت نبود و من نصف راه رو اومده بودم

2738

اتاق دردهای نجمیه عمومیه

دو نفر بودیم ...من یه توپ برداشتم و نشستم و شروع کردم روش بالا پایین پریدن که چند دقیقه بعدش پرستار اومد .آنژیوکت زد و یه سرم .گفت داروی آرامبخش میزنم و بعدشم آمپول فشار با دوز کم...رفت و چند دقیقه بعدش با یه ابزار خط کش‌مانند اومد و کیسه ی آب رو زد و کمربند ان اس تی رو بست رو شکم....دردها کم کم خیلی شدید شد . بخصوص که پرستار می‌گفت موقع انقباض نباید رو شکم بیفتم و نباید تو خودم  جمع بشم که تحمل درد رو یکم سخت میکرد.

وقتی از‌خوب بودن ضربان قلب مطمئن شدن کمربند رو باز کردن...فاصله ی استراحت بین دردها کمترشده بود و شدت دردها بیشتر ولی من اصلا جیغ و داد نداشتم .اومدم پایین و تو دردها رو توپ نشستم و با هر سختی بود ادامه دادم .

 بعد از مدتی دوباره به حالت درازکش رو تخت دراومدم و خوابیده دردها و تحمل کردم تا اینکهههه وسط دردها یهویی حس دفع پیدا کردم .از همونجا به مامایی که داشت با یکی از دکترها صحبت میکرد گفتم خانم من حس دفع دارم    

ماما گفت سر بچه است الان میام...اومد معاینه کرد و گفت برو سرویس بهداشتی و با هر فشار محکم زور بزن

من رفتم سرویس بهداشتی و همون کاری رو کردم که ماما گفت ...وقتی حس دفع بهم دست میداد یه نفس می‌گرفتم و با نهایت توانم زور میزدم ...اینم بگم که این مرحله اصلا دردی حس نمی‌کردم ...هیچی...انگار که شما باعرض معذرت یبوست گرفته باشید و بخواین تو دستشویی زور بزنین...دقیقا همونه...

خلاصه یه ربع نشد که صدام کردن که بیا بیرون برای معاینه .تا معاینه ام کردم گفتند بدو بریم رو تخت زایمان ...چقدر خوشحال شدم از شنیدن این جمله

رفتم رو تخت زایمان

دکتر خودم که نبود ...دکتر شیفت اومد با همون مامای اتاق درد و یه خانم دیگه

با دو سه تا زور محکم دخترم به دنیا اومد ساعت ده صبح

اصلا اصلا درد برش رو متوجه نشدم .برای بخیه هم بی حسی زدند .

بعد از دنیا اومدن بچه دردها رفت که رفت

سبک و راحت بودم...بچه رو وزن کردن سه کیلو و هفتصد بود با قد ۵۲ .

همونجا خودم تو گوشش اذان و اقامه گفتم واومدنش رو خوش آمد گفتم

بعد از دو ساعت رفتیم بخش

درد خاصی نداشتم بخیه هام کمی اذیت میکرد .

خدارو شکر کردم که به خوبی تمام این اتفاقات رو پشت سر گذاشتم و دعا کردم برای همه .

ان شاالله که قسمت همه ی منتظرا

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز