دوستان میخوام داستان یکی از همسایه هامونو تعریف کنم
قبلا تایپ نکردم اما فک نکنم اصلا طولانی بشه ماجراش
ما یه همسایع داریم که رفته بود جنگ و اونجا شیمیایی شد و تو سرش ترکش رفت و موجی شد
ظاهرا چند ماه اسایشگاه بستری بود همون وقتا
خانمش میگفت بچه هارو قایم میکردم تا نکشتشون
کتک میزدش
بابام میگه یه بار نصف شب از خونه فرار کرد لخت مادرزاد خلاصه وضعیتش خیلی بد بود
خانمشم همراهیش کرد و باهاش ساخت تا کم کم با قرص و اینا کنترل شد و الان خوبه داذو میخوره
حالا میخواپ بگم بهتون