2737
2734

خب

در اولین نگاه عاشقت شدم😍 آخه من مامانت هستم🤱🏻 🌸دختر نازم رو خدا بهم داد ، ممنون ازش که اون همه خواستن منو بی جواب نذاشت🧸🧸 پسرم خودت خواستی بیای ، اما منو بابا و آجی با قدم گذاشتنت تو دلم خیلی سوپرایز شدیم الان منتظر امدنتیم خیلی زیاااااد (من داداش ندارم یه حس خاصی دارم🤭 خونه ای که توش پسر باشه یعنی چجوریاست؟ 😍)🧸🧸

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

من چهل هفته بودم که رفتم درمانگاه گفتم هیچ علائمی ندارم گفت دوروز صبرکن منم گفتم باشه شبش عروسی داداشم بودبااون شکم رقصیدموقردادم که کل فامیل باتعجب نگام میکردنوگفتن مواظب باش یکی ازآشناهامون گفت صبح زایمان میکنی امشب خیلی به خودت فشاراوردی منم منتظردردام بودم که بیاد نشدکه نشد ۴۱هفته رفتم درمانگاه که ماما گفت هنوز زایمان نکردی منم گفتم منتظربودم دردام بیاد ولی نیومدکه سریع بهم نامه بستری رو دادمنم اومدم خونه دوش گرفتمو باشوهرموخواهرش راهی بیمارستان شدیم ازشون خداحافظی کردمو رفتم که ازم خون گرفتنو ضربان قلب نی نی روچک کردن که خوب بود رفتم یه اتاق که لیبر بود برام سرم وصل کردن منم که ۱۶سال بیشترسن نداشتم نمی‌دونستم دردزایمان چجوریه توراه رو راه میرفتمو اتاقارودیدمیزدم

2738

که یه اتاق بود که یه خانمی داشت درد میکشید ماما بالاسرش بودمنم نگاه میکردم بهش گفت زوربزن بادهن زورزد ماما گفت باپائین اونم زورزد ازش بادخارج شدمنم خندیدم تا مامانودیدسرم دادزدو گفت چرامیخندی برو تو اتاقت منم سریع رفتم ساعت ۸صبح برام سرم وصل کردن که ساعت ۱۱نیم دردام یواش یواش شروع که بعدش فهمیدم اون خانم چقدر درد داشته واخندیدنم پشیمون شدم ولی اون خانم زایمان کرده بودرفته بود نشدازش عذرخواهی کنم ساعت ۴بعدازظهربودکه ماما معاینم کرد گفت ۴سانتی منم گریه هام بیشترشد گفتم تاده سانت بشم میمیرم واینکه به شدت دلتنگ مامانم بودم پشیمون شدم چرا خبرش نکردم

همینجوری داشتم گریه میکردم یه خانمی بغل دستم بود که گفت چندسالته باگریه گفتم ۱۶اونم گفت الهی همینجوری داشتم ازدردمیمردم که هی سردم میشد هی گرمم میشد هی میگفتم سرده بعدش میگفتم گرمه که بهیار بهم پتوبهاره دادوگفت سردت شدبکش روت نه بزارکناردیگه داشتم احساس میکردم ازدردمیمیرم مامابهم گفته بود که احساس کردی دستشویی داری صدام کن تا اینکه حس کردم مدفوع دارم ولی صداش نکردم تا اینکه اومدمعاینه کردوگفت فولی بریم اتاق زایمان که گفتم نه نمیتونم ماما بهم گفت دخترم اگه نیای نینیت تواین کثیفی ها میاد دنیا گفت دوست داری منم گفتم نه فقط نمی‌دونم این وسط کیسه آبم کی پاره شده بود خلاصه بلندشدم خم خم رفتم اتاق زایمان ماما اومدو گفت زوربزن منم زدم نشد گفت محکم ترمنم یه زورزدم احساس کردم یه چیز سفت اومدبیرون همراه با صدای قیرج ماما گفت یه زور دیگه بزنی تمومه که آخرین زوروزدم ویه چیزی سرخورد اومدبیرون انگارهمه دردام تموم شدن سبک شدم جفتمم اومدبیرون بخیه زدن که ساعت ۸نیم پسرم دنیااومد وساعت ۱۰نیم رفتیم بخش اینجوری شد که منم طبیعی زایمان کردم وکوچکترین زائو اون روز بودم 

مامانم که اومد کلی دعوام کرد چرا خبرش ندادم آخردعوای مامانم یه بوس بود و اینکه گفت اشتباه بزرگی کردم خبرش ندادم شوهرم زنگ زد به گوشیم جواب دادم گفت گوشیرو بده خانمم که گفتم خودمم بنده خدا فکرکرده بود خواهرشه تاگفتم خودمم گفت بمیرم چقدرصدات ضعیف شده واینجوری بود که پسرم سال ۹۴/۶/۲۹ دنیااومد فقط چون نتونستم ازاون خانم عذرخواهی کنم ناراحت بودم وهستم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز