من شمال
تو خونه روستایی پدر بزرگم
بشینیم تو تراس دورهم بگیم و بخندیم و صبحانه با چایی آتیشی که برادرم درست کرده بخوریم و از هوا لذت ببریم از دیدن همدیگه لذت ببیریم بخندیم از ته دل
بچه هارو نگاه کنیم که تو حیاط دوچرخه سواری می کنن
مامانبزرگم و نگاه کنم که شلنگ آب دستشه به گلا آب میده برامون دست تکون میده
بابامو ببینم از باغچه اومه کلی خیار و گوجه و ریحون دسشه بابابزرگم داره چایی می ریزه لبخند می زنه ما خواهرا و مامانمو زن داداشمم داریم چرت و پرت می گیم می خندیم 😂 شوهرم لپ تاپش دستشه کتابشو می نویسه تو دنیای خودشه😂
دامادمونم داره چاییشو هورت می کشه به دوردست خیره شده معلوم نیست به چی فکر می کنه🤣
من دلم خانوادمو می خواد دتنگشونم تو این غربت