و همه ی کارای خونم میموند چون فک میکردم الان اگه مثلا جارو بکشم یه اتفاق بد میوفته پس بزارم فردا فردا هم همین افکار دیگه اومدم با خودم فکر کردم تا کی باید اینجوری باشم خونم نامرتب اطرافیانم وقتی در مورد مشکلم میگفتم مسخرم میکردم خودمم بریده بودم گفتم باید باهتش مقابله کنم بزار هر چی میخواد بشه بشه