من با یه اقایی دوستم ۳ ساله ایشون تویکی از ادارات کارمندن .اول دوستی بهم گفت من قصد ازدواج ندارم و روحیاتم واقعا فرق داره نمیتونم ازدواج کنم منم قبول کردم با فکر اینکه شاید تونستم تو دلش جا باز کنم و فکرش عوض بشه اولا اخلاقش خیلی بد بود نامهربون و سنگ دل ولی الان واقعا مهربون شده و اخلاقش خیلی باهام خوبه یه رفتارایی داره که کاملا نشون دهنده دوست داشتنشه روم غیرتی میشه مثلا فلان عکس لختی رو نذار اینستات یا حرفاش خیلی امیوار کننده اس میگه انشالله میام خونتون و خیلی حرفای خوب دیگه
تو این شرایط منم خیلی بهش محبت کردم خیلی باهاش رفتارم خوب بوده و میدونم الان شرایط مالی و اقتصادیش جوری نیس که بتونه ازدواج کنه من حس میکردم رفته رفته جا باز کردم تو دلش ولی بهم دیشب گفت که اگه خواستگار داشتی برو نگو بذار ردش کنم من کسی نیستم که ازدواج کنم تو دختری یه سنی داری واسه ازدواج ولی من نه من شرایط خودمو میدونم صب تا شب سر کارم شب دو دیقه پیام میزنیم بهم اینکه نمیشه تو به رابطه احساسی و تشکیل زندگی نیاز داری
بعدش گفت من کاش که تو اداره شاغل نبودم چون روحیه مو از دست دادم توی اداره و الان واقعیت های جای دیگه هستن و علایقم جای دیگه
اینارو براتون نوشتم چون واقعا دلم خیلی خیلی گرفته
کسی میتونه از تجربه اش کمکم کنه
به نظرتون من چیکار کنم
خیلی دوسش دارم خیلی
ولی پس حرفای خوبش چی حرفای دیشبش چی