شوهر من بنده خدا شب روز کار میکنه زحمت میکشه به چه زحمتی پول در اورد دست تنها تا عروسی کردیم بعد همه تلاششو میکنه که من راحت باشم الان سه ماهه بابام اینا بی خونه شدن با اثاث اومدن خونه ما هیچی نمیگه همش خوش رویی میکنه نمیزاره یه چیز کوچیک هم بخرم مادر شوهرم هم همش سفارش میکنه بد رفتار نکنی داداشت اینا ناراحت شن اگه چیزی خریدن نخوریم بزارین خودشون بخورن دلشون حتما کشیده خریدن کلا شرمنده ام انقد خونه شلوغه خسته میشم نمیرسم یه خورده بهش برسم خواهرانم که شوهر دارن عصرا با بچه های کوچیکشون میریزم خونمون انگار خونه باباشونه باید بچه هاشونم نگه دارم که چیزی خراب نکنن وسایلام شام درست کنم برا کلی آدم شب هم میاد خورد خسته صدای بچه ها نمیزاره بخوابه استراحت کنه یه روز رفته بود خونه شاگردش خوابیده بود از سر صدا یه بارم رفتم تو اتاق دیدم پنبه گذاشته تو گوشش خوابیده از خستگی خودمم خیلی خسته میشم ما تازه ازدواج کردیم کل وسایلامم از شلوغی داره خراب میشه