از زندگیم رفتی کلی اشک ریختم اونقد شدید که حس میکردم قلبم داره میاد بیرون
نمیدونم چرا اشک هام بند نمیومد طوری که بابام متوجه شد و اومد توی اتاقم و علتشو پرسید و من نتونستم چیزی بگم و سکوت کردم و فقط اشک ریختم و بابامم همراهی کرد...
اون شب بابام گفت بریم بیرون شهر که حالت خوب شه
دوس نداشتم برم اما نمیخواستم بابامو ناراحت کنم و قبول کردم و رفتم
اون شب اونجا واسه اینکه اشکام نریزه با صدای بلند کلی خندیدم
از اون شب به بعد عادت کردم...
عادت به تظاهر...
تظاهر به اینکه حالم خوبه☻💔