قرار بود ۲۱ شهریور ۹۹ زایمان طبیعی کنم...راستش تقریبا افسردگی قبل از زایمان(بارداری)گرفته بودم....دوسه روز قبل از موعد زایمانم اماده شدم برم خونه بابام البته بخاطر اینکه مامانم تنها بود و بابام رفته بود مسافرت...و تصمیم داشتم برا بعداز زایمانم ب مدت ۱۰ روز خونه بابام بمونم....اگه هم نمیموندم مامانم تا اخر عمر باهام قهر میکرد....
امممم تو مسیر بودیم ک یهو بغضم ترکید رومو کردم یه طرفی ک شوهرم اشکامو نبینه ....شوهرم داشت رانندگی میکرد نمیدونم چی خواست بهم بگه ک متوجه شد هی جواب دادن نگاش نمیکنم صورتمو سمت خودش کشید....بله دید دارم گزیه میکنم ...گف برا چی گریه میکنی....اممم حقیقتش جواب درستی نداشتم بدم چون خودمم نمیدونستم علت گریم چیه....دلم گرفته بود....اینکه برم زایمان کنم خیلی برام سنگین بود...اخه من به قول اطرافیان یه دختر قوی هستم ....نمیدونماز بس مغرور بودم فک نمیکردم یه روزی منم ......متوجه میشید علت گریم چی بود دیگه؟!
شایدم علتش این بود ک حس میکردم تنهام.......
بله رسیدیم خونه مامانم....رفتم بیمارستان آخه روز زایمانم بود و هیچ دردی نداشتم