2726
عنوان

داستان زندگی من و تنهایی های من

1475 بازدید | 4 پست

از وقتی چشم به دنیا باز کردم دعواهای پدرو مادرمو یادمه اما خیلی سنم کم بود(مادرم میگه دعواهام سر خانواده بابات بود بابامم میگه سر دخالت خانواده مادرت ،خلاصه اخرم نفهمیدم).پدرم رییس دادگاه بود و ما بخاطر محل کار پدرم از تهران رفته بودیم تو یه شهرستان بی امکانات زندگی میکردیم .البته امکانات نداشتیم اما پول و احترام اهالی شهر و همه چی بود.حتی مدرسه و بازار با راننده پدرم میرفتیم و همیشه همه همسایه ها و اهالی مواظبمون بودن و چیزی نبود که بخوایم بخریم و نتونیم.ما ماکروفر سفارش داده بودیم از خارج بیارن و یکی از فامیلای پولدارمون تو تهران تعجب کرده بود که این چیه ما سفارش دادیم و بلد نبود چیه. مادرم تا ظهر میخوابید و غذا نمیپخت و خوب ازمون نگه داری نمیکرد سر همین بابام منو می برد سرکار تو دادگاه‌ ‌.سربازاش بهم غذا میپختن.بابامو خیلی دوس داشتم منو کلاسای مختلف می برد اسم می نوشت مثل نقاشی سفال مهدکودک ...برام کادو میخرید کیک میپخت و خیلی دوسم داشت برام هم مادری میکرد هم پدری.

خلاصه دعواهاشون شدید شد و از هم جدا شدن(مادرم میگه دعواهام و جدایی سر خانواده بابات بود بابامم میگه سر دخالت خانواده مادرت ،خلاصه اخرم نفهمیدم).پدرم ما رو برد پیش خودش.از فامیلای بابام و عموهام همش تو سری خوردیم و تحقیر شدیم و خورد و مادری نبود که مواظبمون باشه.بابام یک سال بعد زن گرفت.اولش فکرکردیم زندگیمون چقدر قشنگ شده یه مامان جدید و خوشگل پیداکردیم اما خیال باطل بود از اون به بعد حتی یه روز بچگی نکردم همش درگیر کارای خونه شدم‌.عزیزدردونه بابا در غیاب بابا همش خونه رو جارو میکشید و کار میکرد و کتک میخورد و حق اعتراض به بابامو نداشتم نامادریم تهدید میکرد اگر بگم سیاه و کبودم میکنه.منو از بچگی ترسوندتا بهش چشم بگم .من عادت داشتم همش بغل بابام برم که نامادریم منو تهدید کرد که دیگه حق نداری سمت بابات بری و وقتی از سرکار میاد باید سریع بری تو اتاقت و فقط در حد سلام با بابات حرف بزنی همین.خلاصه خیلی زود از دنیای بچگی در اومدم و وارد دنیای بی رحم بزرگسالی شدم با اون سن کم . نامادریم بیشتر به محبت بابام به من حسادت میکرد و هر وقت بابام سمتم می اومد بعد از رفتنش سرکار ، یه کتک مفصل از زنش میخوردم.و حق نداشتم از کتک ها به بابام بگم. شبا عروسکمو بغل میکردم و زیر پتو گریه میکردم.منو با شلنگ خیس و دمپایی میزد یا موهامو میکشید و سرمو بارها محکم میکوبید به دیوار

و میگفت مادرت تو رو نگه نداشت مادرت تو رو نخواست بدبخت.خلاصه کلی تحقیرم میکرد اعتماد به نفس و بچگی منو گرفته بود.تنها فکرم تو بچگی و توجوونیم خودکشی بود یا ازدواج تا از دست شکنجه های جسمی و روحی اش راحت بشم.بابامم شغل خوبشو از دست داد و بی پولی هم به بدبختی هام اضافه شد.با دنیا اومدن بچه زن بابام، وضع من بدتر شد همش فرق میزاشت و تمام توجه پدرمو سمت خودش و بچش برده بود. 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

. زندگیم توی تنهایی و گریه و دلتنگی برای مادرم که حتی قیافش یادم نبود گذشت خلاصه من ازدواج کردم و الان یکم با شوهرم مشکل دارم یاد بچگی هام افتادم و نامادری.امروز داشتم به جدایی فکرمیکردم اما دیدم بمیرم هم نمیتونم بچمو حتی یک ثانیه تنها بزارم که مثل من خار بشه و کتک بخوره از هر کس و ناکس حرف بشنوه.خدایی مادر بودن خیلی سخته..من نمیدونم مادر واقعی من واقعا چه دلی داشته که ما رو تنها گذاشت و حتی الان هم که باهاش بعد از سال ها در ارتباطم خودم شاهدم که بچه شوهر دومشو خیلی بیشتر از ما دوس داره.و حتی هنوزم عاطفه ای ازش نمی بینم و پیشش حس تنهایی دارم.بچگیم که توی تنهایی گذشت اینم از ازدواج. خدایی خیلی خسته ام از دنیا.البته بیشتر مشکلاتم مادیه بی پولی و مستاجری و بچه کوچیک.اما خب شوهرمم خیلی وقتا سرکوفت میزنه مثلا امروز میگفت نامادریت خواست از سرش باز بشی تو رو شوهر داد.سرم از درد داره میترکه. داشتم فکر میکردم که اگر مادرم جدانشده بود من بچگی و نوجونیم به فنا نمیرفت و بابامم شغل خوبشو از دست نمیداد(بخاطر شکایت های مادرم از کار برکنارش کردن) .یعنی بهترین زندگی و بهترین ازدواج رو میکردم. الان حتی تو ازدواجمم تاثیر گذاشت و مادرشوهر و شوهرم تا یه مدت بهم سرکوفت میزدن و الانم زیاد بهم احترام و محل نمیزارن و میگن مادرت تو بچگی ولت کرده. الانم شهر غریب زندگی میکنم و هنوز تنهام .هیچوقت دوستی نداشتم که باهاش دردو دل کنم بجز یه دختره تو مدرسه . که وقتی فهمید بچه طلاقم ولم کرد و به کل مدرسه گفت . از صمیمی ترین دوستمم ضربه خوردم .حتی حس میکنم بچمم در اینده درددلمو گوش نده و همدمم نشه . حس میکنم تنها به دنیا اومدم و تنها می مونم و تنها هم می میرم هی. (این بچه طلاق بودن هم اعتماد به نفس ادمو میکشه هم ادمو زودرنج میکنه و محتاج محبت)توروخدا اگر جدا میشید بچه رو ببرید پیش خودتون. و شوهر هم دیگه نکنید. مخصوصا اگر دختر دارید.من از زندگی هیچی نفهمیدم بخدا.همش تنهایی و بی کسی بود .

2728
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730