از وقتی چشم به دنیا باز کردم دعواهای پدرو مادرمو یادمه اما خیلی سنم کم بود(مادرم میگه دعواهام سر خانواده بابات بود بابامم میگه سر دخالت خانواده مادرت ،خلاصه اخرم نفهمیدم).پدرم رییس دادگاه بود و ما بخاطر محل کار پدرم از تهران رفته بودیم تو یه شهرستان بی امکانات زندگی میکردیم .البته امکانات نداشتیم اما پول و احترام اهالی شهر و همه چی بود.حتی مدرسه و بازار با راننده پدرم میرفتیم و همیشه همه همسایه ها و اهالی مواظبمون بودن و چیزی نبود که بخوایم بخریم و نتونیم.ما ماکروفر سفارش داده بودیم از خارج بیارن و یکی از فامیلای پولدارمون تو تهران تعجب کرده بود که این چیه ما سفارش دادیم و بلد نبود چیه. مادرم تا ظهر میخوابید و غذا نمیپخت و خوب ازمون نگه داری نمیکرد سر همین بابام منو می برد سرکار تو دادگاه .سربازاش بهم غذا میپختن.بابامو خیلی دوس داشتم منو کلاسای مختلف می برد اسم می نوشت مثل نقاشی سفال مهدکودک ...برام کادو میخرید کیک میپخت و خیلی دوسم داشت برام هم مادری میکرد هم پدری.