یه روز دیدم مامان و بابام خیلی مشکوکن هی با همدیگه حرف میزدن و زیر چشمی من و نگاه میکردن 😑
فردا شبش عمومینا اومدن خواستگاری من🙄
خیلی عصبانی شدم 😐
بماند که چقدر غر زدم سر بابام که چرا به من نگفتین 😅
پسر عموم میگفت تو فرصت بده اگه نخواستی بهم بگو نه
من از همه چی خبر دارم خواهرم همه چیو درباره تو و رضا بهم گفته 😐😐
معلوم نبود دختر عموم به چند نفر دیگه گفته بود😒
منم قبول کردم 😁
بابام گفت باید یه صیغه محرمیت بینتون خونده بشه
صیغه محرمیت هم خونده شد و ما محرم شدیم بهم 😍
خیلی روزای خوبی بود
درسته لحظه ای فکر پسر عمم از ذهنم بیرون نمیرفت
ولی حسین (پسر عموم )
عالی بود
اونقد خوب بود که بعضی وقتا شرمنده میشدم که چرا من دوسش ندارم 😅
بیشتر شیش ماه از رابطمون گذشته بود
از اونطرف دختر عموم تا میتونست برای پسر عمم عشوه میومد و سعی در خر کردنش داشت 😑
پسرعمم هم جوون بود و احمق
بالاخره دختر عموم کار خودشو کرد و پسر عمم رفت خواستگاریش 😑
حسین خیلی سعی کرد کاری کنه که این ازدواج صورت نگیره
چون خواهرشو خوب میشناخت
ولی زورش نرسید
ازدواج کردن و رفتن
وقتی پسر عمم عروسی کرد
حسین اصرار کرد که عقد کنیم
منم دیگه کامل شناخته بودمش و ته دلم یه حسی بهش داشتم 🤗