میخوام داستان زندگیم و اتفاق هایی که برام افتاده رو بگم
از وقتی یادم میاد عاشق و دیوونه پسرعمم بودم
شاید بگم از هفت سالگی
مثلا وقتی تازه یاد گرفته بودم بنویسم
برای همه نامه مینوشتم
مثلا برای دوستم مینوشتم سلام فاطمه من تورو دوست دارم 🙂
ولی برای پسر عمم مینوشتم
سلام رضا من تو را خیلی خیلی دوست دارم
بچه بودم دیگه 😅
یه دورانی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم هیچ وقت
به دختر عموم که پنج سال ازم بزرگتر بود گفتم که کاش زبونم لال میشد و نمیگفتم 😔
دختر عموم بهم میگفت تغییرات هورمونی هست 18 سالت که شد از بین میره نگران نباش
همینجور گذشت تا 12 سالگی
یادمه یبار یه سوال پرسید جوابشو که دادم لپمو کشید ☺️
فک کنین کسی که شبانه روز تو فکرشی بیاد با یه حرف تو لپت و بکشه
یبار روی پام خوابید
خب قائدتا دلت ضعف میره 😄
دوازده سالم که بود یعنی اوج حسم بهش
یهو رفتارش تغییر کرد از اینرو به اون رو شد کلا 😕
نمیگم قبلش توجه میکرد ولی خبلی بهتر بود
طوری شده بود که جواب سلاممو بزور میداد
بعد از این که رفتارش تغییر کرد خیلی سعی کردم بفهمم چش شد یهو
فهمیدم دختر عموم رفته بود بهش گفته بود یاسمن عاشقته و فلانه 😏
من نمیدونستم
دختر عموم یکسال از پسر عمم کوچیکتر بودو اونم عاشق دلخستش😒
از حسادتش رفته بود اینجوری گفته بود و کلی هم بد من و گفته بود که من و از چشماش بندازه
پسر عمم هم برای اینکه من پیش خودم فکر های بیخود نکنم
محلم نمیذاشت 😕