من کلاس سوم یا چهارم بودم و تازه عموم عقد کرده بود بعد یک روز توی اتاق داییم داشتیم بازی میکردیم با دختر عمه ام ... که چشمم افتاد به گوشی عموم چون بچه بودم چیزی سرم نمی شد رفتم گوشیش روبرداشتم بعد همون موقع در اتاق رو باز کرد اومد بالای سرمون منم خیلی ترسیدم هی گفت چکار میکردین و تا موقعی که از خونه مامان بزرگم رفتیم ابن هی با یک قیافه شیطانی میگفت دیگه نکنین ها و هی سرش رو تکون میداد
بعد اون ماجرا هم تا الان که هفت سال میگذره هنوز رابطه اش خوب نشده و هر وقت میدیم خونه مامان بزرگم و اونم هست تا می بینه ما توی اتاق هستیم می یاد بالا سرمون و هی گوشیش رو از خودش جدا نمیکنه حتی دستشویی هم با خودش میبره خیلی روی مخمه آخه خودش نمی فهمه که اون مال موقعی بوده که هنوز عقل من کامل نشده بوده تقریبا ۷ یا ۸ سال میگذره