دیروز عمل داشتم دکتر گفته بود یکی از لوله هاتو برمیدارم یکی رو شاید بازکنم(ناباروری)دارم کلا شوهرم تو پروسه درمان هیچ همراهی باهام نمیکرد و حتی عذابمم میداد...خلاصه ازشنبه باخوبی ومهربونی باهام حرف میزد و قراربود بیاد همرام چون باید رضایت برداشت لوله میداد...خلاصه خوشحال وخندان باهام همسفرشد ساعت هفت ونیم رسیدیم مرکز ابن سینا.....تو سالن نشستیم تا هشت بشه بریم اقا رضایت بده...نزدیک هشت شد گفتم بریم اول تو رضایت بدی...یهو در کمال ناباوری گفت پنجاه تا از سکه هاتو میبخشی تا رضایت بدم....اینقدر گریه کردم تو سالن و میخواستم برم که همه یه جوری نگام میکردن چون وسایلم دستش بودنمیتونستم برم رفتم اون ور تر نشستم و صدای خدا زدم و گریه کردم.اخرشم بدون بخشش سکه رضایت داد عمل کردم ولی با چ احساس بی کسی...خدا ب من بچه نداد و یه شوهر نامردم داد...دلم میخاست ازش طلاق میگرفتم اما تحمل حرف خانواده و مردمو ندارم...خیلی ضعیفم....شهرمون کوچیکه و همه بهم طمع میکنن اگه طلاق بگیرم