اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم
از تنهاییم ....
۲۰ سالم که بود نوه عموم بهم ابراز علاقه کرد ، پسر خوبی بود از همه لحاظ موقعیت خانوادگی شغلی و ...
اوایلش دوسش نداشتم ولی بهش علاقمند شدم ، اوایل اذیتش میکردم و بهش علاقه نشون نمیدادم
کم کم من علاقمند میشدم و اون دلسرد میشد ، میدونستم اهله دختر بازی بوده ولی منو برا ازدواج میخواست
بگذریم . یه روزی دیگه منو نخواست. من خواستم یه فرصت دیگه بهم بدیم ولی اون نه
چن ماه بعدش فهمیدم با کسی دیگه دوسته
الانم با همون شخص عقد کرده و چن وقت دیگه احتمالا باید برم عروسیشون
همه فامیل قضیه مارو فهمیدن ، یه سریا خوشحال شدن
الان ۳ سال گذشته تقریبا ، من هنوز تنهام . کلا چن تا خواستگار داشتم که جور نشد
الان شنیدم قرار دختر عموم که چن سال ازم کوچیکتره و خیلی باهام رقابت میکنه و از ماجرای خوشحال شد خواستگار براش بیاد
کلا تنهایی خیلی داره اذیتم میکنه
مخصوصا که اونارو باهم میبینم آب میشم از غصه
نمیدونم با چه دلی یه عمر تحمل کنمشون کنارهم
هم قلبم شکسته هم غرورم
خیلی حالم خرابه
ممنون اگر کامل خوندید
دلم داشت میترکید ، اگه خوندید برام دعا کنید خیلی غمم زیاده