الان ۶ ساله عروسشونم مادرشوهرم وقتایی که دیوونه میشه و پریوده اعصاب نمیزاره برام
دخترو شیر میکنند که نرید خونه اش .بعدم میاد یک عالمه اراجیف میگه به شوهرم که زنت فلان و بهمان بقران خسته شدم از دستش
خودمو پیش شوهرم ریلکس نشون میدم اون بنده خدا هم از من طرفداری میکنه همین عامله که کونش بیشتر میسوزه من به شوهرم میگم من از این خاله زنکا نیستم حوصله این حرفا هم ندارم
هروقت دلم بکشه هرکاری دلم بخاد مبکنم اینم اونا میدونند اختیار زندگی و به امم با خودمه از اینا ناراحتند البته اینارو نگفتم توی عمل میدونند
چندبارن گفته فلانی هرکاری بخاد اخرش همه حرفارو میشنوه بعدا کار خودشو میکنه
اینجوری ام ولی از اینطرفم خودمو میخودم