دوستان من تویه جهنمی گیر افتادم که 15 سال پیش وقتی 17 سالم بود افتادم توش یه شوهر روانی بادوتا بچه کم عقل نو جوون امتحان پسرم توسایت مدرسه بود که سایت خراب بود پسرم رفت بیرون امتحانم نداد بعد مدیرش زنگ زد چون هنوز وقت داشت گفت پسرتو باگوشی بفرست مدرسه دذست کنم براش زنگ زدم پسرم بیاد گفت نمیام اصرار کردم انگار دیوونه شده بود گفت من نمیام باباشم کلا عصبیه داداوبیداد کرد ولی نیومد بعد پیامک داد که من خونه نمیام دیگه شوهرم وسیله ها رو خورد کرد دستمو گاز گرفت موهای سرمو میکشیدو میرفت بعد مثل زنا گریه میکرد وخدا خدا میکرد عین حرفایی که من تودلم میگمو داد میزد میگفت من بی پناهم سوختم تو این زندگی و....حالم بده بچه ها داشت جیکردم بیرون نرفتم چکارکنم با دوتا بچع کم عقل وشوهر دیوونه