دیشب رفتیم ی سری بهشون بزنیم تا دیدمش غم رو تو چهرش دیدم...بعد خودش شروع کرد ب درد و دل .گفت تا الان داشتم گریه میکردم.گفتم براچی؟ گفت داداشت و زن داداشت خواسته بیاد اینجا دو سه روز مرخصی دادن بهش ولی اومده ک بیاد تو راه پلیس جلوشو گرفته..تردد ممنوعه( داداشم یکی دو ساعت فاصله داره شهرشون) خلاصه گفت دلم سوخته براش ک اماده شده بیاد ولی نتونسته...رفتم تو اشپزخونه..خریداشونو گذاشته بودن رو زمین کلی خرید کرده بودن میوه و این چیزا...مادر چقد غمخواره بچه ست.واقعا من ک دیشب حال مامانمو دیدم از دیشب سرم درد گرفته...دو ساعت گریه کرده بوده😪😪..ولی ما ک رفتیم دیگه حالش یکم بهتر شد