یکی از دوستام تعریف میکرد که...ی پیرزن و دختر مجردش ک تقریبا ۴۰ سالی داشته با هم زندگی میکردن ک ی شب ساعت ۴ نصف شب پا میشه توی خواب و بیداری میبینه ی زن ک موهاش جلوی صورتشه با لباس سیاه نشسته بالای سر مادرش و هی داره عقب جلو میکنه و تکون میخوره چیزایی و زمزمه میکنه صبحش پا میشه میبینه مامانش بدنش یخه و کبود خیلی وقته مرده...
اشناست میگفت دخترش چن سال همسایمون بوده
من خودم وحشت کردم از تصورش
👊
هستید جریانی ک مال روستای خودمونه رو بگم؟البته یبار دیگ گفتمش گفتن شب میچسبه این جریانا