قصدشون ازدواجه مادرم و پدرم میشناسنشون ولی حسم ب ایشون کم شده به دلایلی و اینکه ایشون گفتن باید چادر سر کنم منم قبول کردم چون دوست داشتم اما بعد یه مدت دیدم واقعا کار من نیست و نمیتونم و گفتن که باید تا وقتی بچه دار شدیم طبقه بالای مادرش زندگی کنیم میگن مادرشون عروسی میخاد که تنبل نباشه و مثل مادرو دختر باشن باهم خانوادشون مذهبیه البته خودش خیلی پایست ولی تابع حرف های مادر پدرشه چون معتقده بدشو نمیخان و اینکه میگه اگه بهت میگم فلان کارو کن فلان کارو نکن بخاطر اینه ک مادرم بهونه نیاره واسه ازدواجمون و نمیزارن من دانشگاه برم و میگن محیط خوبی نیست با اینکه رشته من حسابداری هست و اینده خوبی دارم و جدا از این حرفا کلی زحمت کشیدم و اینکه خانواده ما ادمای راحتی ان و ب هم اعتماد دارن و بدون روسری میگردن مادرم خودش ادم تحصیل کرده و پایه ایه و اینستا داره و مادر اون حتی نمیدونه اینستا چی هست و بنظرم در اینده خانواده هامون به مشکل میخورن نمیخام بخاطر انتخاب اشتباه من خانوادم سوژه غیبت اونا بشن چیکار کنم بنظرتون؟
جدا بشم؟ چطور بیان کنم این موضوع رو ؟