قبل از عید با هم دوست شدیم دو هفته بعد گفت میخوام باهات ازدواج کنم .. رفت شهرستان تا با خانوادش صحبت کنه مامانش گفته بود نه من راضی نیستم.. خواهراش گریه کرده بودن گفته بودن ما نمیخوایم تو یکی رو که قبلا ازدواج کرده بگیری مردم چی میگن..خودش با گریه اینا رو بمن گفت و گفت بهم فرصت بده تا راضیشون کنم منم چون به غرورم برخورده بود گفتم نه... اونم گفت باشه و منم بلاکش کردم و گذشت...