یکی بود یکی نبود دوتا بود شیش تا نبود ده تا بود دوازده تا نبود حالا حاصل اعداد را ضربدر صفر و به علاوه یک کنین تا ببینین چن نفر بودن خخ...ببخشید...😐روزی روزگاری یَک دختر خایلی بد اخلاقی زندگی میکرد به نام آلیس 🤢اینقد که بد اخلاق بود و بیریختو بیشعورو کثافط و...بیخیال ایناا خلاصه ترشیده بود دیگه مامانشم هی این قضیه رو میکوبوند فرق سر الیس الیسم هی سرخورده میشد تا اینکه یه شب که تو خونه نشسته بود و با گربه تبریزیش بازی میکرد زنگ در خونه زده شد الیس فک کرد خواستگاره😃 واسه همین بلند شد کلی بزک دوزک کردو درو باز کرد دید پستچی بدبخت که تو اون سرما اب از دماغش جاری بود و یخ بسته بود پشت دره 😐💙پستچی با نگاه اول یه دل نه صد دل عاشق الیس شد😨 الیسم یه فحش نه صد فحش نثار ارواح جد این پستچی بدبخت کرد😂 و بسته رو که توش یه لباس پف پفی بودو گرفت و درو محکم بست پستچی بدبخت بیچاره فلک زده عین مجنونای خلو چل رفت در سوپر مارکتی باباش و گریه کنون گفت...
بابااااا الیس میخوامممم😭😭😭
باباشم نیششو تا بناگوش باز کرد عینک ته استکانیشو داد بالا و گفت
..عاللللیس ...هلوشو بدم ؟لیموشو بدم؟کدووومو بدم؟😐😨😂
پسر پستچی اول یه لبخند معنا دار به سوی افق زد و بعدش دوباره زد زیر گریه و گفت...
بابا این عالیسو نمیگم اون الیسو میگم 😭
باباش که هنوزم دوزاریش نیوفتاده بود دوباره گفت...
اهاااا ماالشعیر عاللیس هل....😏😎
هنوز حرفشو تموم نکرده بود که پسرش اومد یه سیلی زد به باباشو یقشو گرفتو گفت
تو چجوری اینارو حفظ کردیییییی🤯😤😤