بچه ها من دوسه ساله ازدواج کردم هفته ی اول ازدواجمون موندیم تو خونه ی خالی ک ماله پدرشوهرم بود و خواهرشوهره پشت کنکوریم اونحا درس میخوند..واسه اون ی هفته خونه رو خالی کرده بودن واسه ما کلا..ی روز موقع نهار ما رفتیم خونه پدرشوهرم غذا خوردیم و برگشتیم ک بخوابیم دیگه شروع کردیم ب شیطونی و عملیات ک متاسفانه یکم صدا من بالارفت ....و این خواهر،شوهر احمق من قبل از ما اومده بود تو خونع درس بخونه و ما نمیدونستیم اصلا قرار نبود اون هفتع کلا بیاد اونحا..یهو دیدیم صدا در اومد و یکی رفت بیزون من فهمیدم خودشه دیگه شروع کردم ب حرف بد زدن بهش و گریه کردن..الان خدایی خیلی منو دوسداره و باهم صمیمی هستیم ولی اون رفتارش بعضی موقعها میاد تو ذهنم ازش متنفر میشم و حتی بعضی موقعها وسط حرفاش الکی ب ی بهونه ای دعوا میکنم باهاش و تندی..دست خوذم نیس بخدا
یه بیداری دقیقا عین یه کابوس،مثل گشتن تو تاریکی و بی فانوس،میچرخم تو حباب انتظار تو،مثل ماهی و تنگ و وهم اقیانوس....زندگیم سوخت ...جسد آرزوهام مونده روی دستم...خوشبحالت زندگی کردی💔ولی من نه نتونستم😔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یه بیداری دقیقا عین یه کابوس،مثل گشتن تو تاریکی و بی فانوس،میچرخم تو حباب انتظار تو،مثل ماهی و تنگ و وهم اقیانوس....زندگیم سوخت ...جسد آرزوهام مونده روی دستم...خوشبحالت زندگی کردی💔ولی من نه نتونستم😔