سلام چندوقته پدرم بیماره و بیشتر مراقبت ها افتاده رو دوش من که تو شهر پدر مادرم هستم و عقدم. خواهر برادرای دیگم در حد سر زدن میان و میرن. یه آبمیوه و میوه میارن. بعد غیبشون میزنه یا تلفنی از منو مادرم سراغ میگیرن.
پدرم خیلی واسه مادرم ناز میکنه هرچی میاره نمیخوره درصورتی که من ببرم میخوره. اعصابمو میریزن بهم. منم خسته شدم. منم میخوام وقتی شوهرم میاد بعد چند روز با خیال راحت برم پیشش نکه ذهنم درگیر باشه پیش پدر مادرم. پدرم هوامو داره تا حدودی ولی واسه بقیه بچه هاش بیشتر پدری کرد و سنگ تمام گذاشت تا من که چندسال بیشتر تو خونشون.
مادرم همش میگه کاش رفته بودی و نبودی ولی از طرفی همه چیز گردن منه.به شوهرم توهین میکنه و اگه بابام بخواد کاری کنه واسم نمیگذاره. فقط برای پسرهایش راضیه. امشب منم بحثم شد و گفتم خسته شدم. بدبختی واسه منه خوشی واسه بقیه بچه هات. واسه من نامادری و ناپدری هستید اوناکه خرجشون میکنید بیان سراغتون. مگه گناه من چیه. ابجیا بیان داداشا بیان بمونن.مامانمم گفت خوب اون روتو نشون دادی. منم گفتم چرا ندم وقتی باشوهرم توهین میکنی کسی که انتخاب خودتون بود نه من. گفت مادرشوهرت دروغ گفت، منم گفتم خودتون بیشتر تحقیق میکردید میرفتی تو این مسجد که مادرشوهرم میرفت زنونه تحقیق میکردی حالا اعصاب منو بهم نریز واسه انتخاب خودتون. گفت شوهرت نیومده سر بزنه گفتم بازم انتخاب خودتونه. آخه وقتی میاد بابام اخمش میکنه و باهاش حرف نمیزنه که تقصیر خودشوهرمم هست بار آخر بد باهام حرف زده بود بابام شنید تحویلش نگرفت اونم دوسه ماهه نیومده. بنظرتون چکار کنم وسطو بگیرم که دلخور نشه کسی. از یه طرف خستگی خودم. از طرفی نیامدن شوهرم که خودمم نمیاد راحت ترم. کمترحرص میخورم. نزدیک یکساله عقدم و شوهرمم شریکه با پدرش. اونا بیشتر برمیدارن سهم و شوهرم و حمایت نمیکنند با اینکه شوهرم جوانیش گذاشته واسه اونها و از مال شوهرم میبخشه به بقیه برادرها و خواهرشوهرم.