در مورد زنی به نام مه لقا بود که یه مدت زن یه پسر پولدار بود و ازش باردار بود ولی پسره ازش خواست سقطش کنه و ازش جدا شد مه لقا بچه رو سقط نکرد و سهراب به دنیا اومد رفت در خونه شوهر سابقش که برای سهراب شناسنامه بگیره شوهرش خارج بود و فکر میکرد مه لقا بچه رو انداخته البته یه زن دیگه گرفته بود برادر زن دوم برای مه لقا پاپوش درست کرد و تو کیفش مواد جاساز کرد بچش رو هم دزدید و جلوی پرورشگاه رها کرد مه لقا ده سال بعد از زندان آزاد و دختر زن دوم شوهرش رو با کمک سهیلا(همبندش) دزدید تا جای بچش رو پیدا کنه زن دوم با مه لقا دوست شد و قول داد بچش رو براش پیدا کنه و زن دوم فهمید تمام این کارها زیر سر برادر خودش بوده مه لقا هم که بیماری قلبی داشت ایست قلبی کرد و مرد زن دوم(لیلا بلوکات) و سهیلا پیگیر شدن همون کسی که زیر درست برادر زن دوم کار میکرد الکی اونا رو برد گداخونه فردی به نام شعبون و شعبون هم که از قبل باهاشون هماهنگ کرد گفت سهراب رو اوردن اینجا ولی طول نکشید که مرد شوهر سابق مه لقا رفت دنبال بچش گشت ولی همین شعبون بردش داخل یه باغ و گفت زیر یکی از درختا بچث خاکه سهیلا که دوست مه لقا بود فهمید کلک میزنن ولی اونا ترسوندنش و فراریش دادن زن دوم منصور(بابای سهراب) برادرش رو وادار کرد ببره جای سهرابو نشونش بده برادرش هم بردش پرورشگاه رو بهش نشون داد اون موقع سهراب و هاشم ده سالشون بود و تو پرورشگاه بودن خاله پوری گاهی اوقات میومد هاشم رو باخودش میبرد خونش سهراب هم یه زن و شوهر که قرار بود دو سال پیش به سرپرستی قبولش کنن ولی به خاطر تصادف صورت زنه (فریبا نادری) آسیب دیده بود نتونسته بودن ببرنش بعد از دو سال اومدن ببرنش لیلا بلوکات هم خودش رو خیر جا زد و اومد برای همه بچه های پرورشگاه لباس دوخت و سهراب رو پیدا کرد ولی همون موقع اون زن و شوهر پولدار بردنش و زن دوم هم وقتی فهمید وضع مالی اون زن و شوهر خوبه دیگه خیالش راحت شد شعبون هم جای سهراب رو پیدا کرد و یکی رو فرستاد دنبال سهراب که باهاش کار کنه سهراب و هاشم جای شعبون رو پیدا کردن شعبون هم به سهراب گفت من جای پدر و مادرت رو بلدم بعدش به بردار زن دوم بابای سهراب زنگ زد و گفت باید بهم پول بدی وگرنه جای سهراب رو به باباش بدم پوریا پورسرخ هم به شعبون گفت من هم آمار بچه دزدی هایی که کردی دارم شعبون هم ترسید ولی سهراب دست بردار نبود و هی میومد شعبون هم از اون گداخونه فرار کرد سهراب هم از دوری هاشم افسردگی گرفت و نتونست پیش اون زن و شوهر بمونه و برگشت پرورشگاه و موقعی که برگشت در طی یک حادثه متوجه شدن سهراب سرطان داره زیر دست پورسرخ برای راحت شدن از این اتفاق ها یه نفر رو فرستاد که سهراب رو با ماشین زیر بگیره پورسرخ وقتی فهمید عصبانی شد و به زیردستش گفت من نمیخوام اون بچه بمیره اون راننده هم عذاب وجدان داشت و این کارو نکرد و حال سهراب هم بد شد و همون راننده بردش بیمارستان و فهمید سرطان داره و زنگ زد به زیردست پورسرخ گفت این خلاصه فصل اول بود